قنبر پرچمدار گروهى از سپاه صفين
قنبر نه تنها در كارهاى روزانه در خدمت امير مؤمنان عليه السلام بوده بلكه در ميدان نبرد، سختى جنگ را تحمل نموده و از مولاى خود دفاع مى كرده است.
موقعى كه اميرالمؤمنين عليه السلام از نخيله، آماده حركت به جانب صفين شد، براى سران سپاه پرچم هايى بست، از جمله براى قنبر پرچمى بست كه فرمانده قسمتى از سپاه گردد. وقتى معاويه خبر حركت سپاه على عليه السلام را شنيد، او نيز پرچمى براى عمروعاص و پرچمى براى عبداللَّه و محمّد "دو فرزند عمروعاص" و پرچمى براى وردان "غلام عمروعاص" بست كه عمرو عاص در اين زمينه اين شعر را سرود:
هل يَغنَينْ وَردانُ عنّي قنبراً
- آيا وردان مى تواند ما را از قنبر بى نياز كند و در برابرش مصاف دهد.
چون اشعار عمروعاص به گوش اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد، چنين پاسخ داد:
لأصبحنَّ العاصِىَ ابنَ العاصى
مُجنِّبين الخيلَ بالقِلاص
مُستَحقِبينَ حَلَقَ الدِّلاصى
سبعين ألفاً عِاقِدي النواصي
مُستَحقِبينَ حَلَقَ الدِّلاصى
مُستَحقِبينَ حَلَقَ الدِّلاصى
- و در حالى كه اسبان خود را در كنار شتران يدك مى كشند و سلاح آنها به روشنى خورشيد مى درخشد.
چون اشعار امير مؤمنان عليه السلام به اطلاع معاويه رسيد گفت: اى عمروعاص، على عليه السلام خود را براى مبارزه با تو آماده كرده است. [ كامل ابن اثير، ج 2، ص 361؛ تاريخ طبرى، ج 4، ص 562. ]
لباس بهتر از آن قنبر
اصبغ بن نباته، كه از اصحاب باوفاى اميرالمؤمنين عليه السلام است، نقل مى كند: روزى من و قنبر و على عليه السلام به بازار خرمافروشان رفتيم، حضرت مغازه داران و كسبه را نصيحت كرد، سپس وارد بازار پارچه فروشان شديم و براى خريد دو لباس به مغازه اى مراجعه كرد، چون فروشنده، آشنا درآمد حضرت به سراغ فروشنده جوانى، كه ايشان را نمى شناخت رفت و دو قواره پارچه لباسى به هفت درهم برداشت كه يكى را به چهار درهم و ديگرى را به سه درهم خريد، به قنبر فرمود: 'اختر أحد الثوبين؛ يكى از دو لباس را اختيار كن.'
قنبر لباس چهار درهمى را اختيار كرد و خود حضرت لباس سه درهمى را پوشيد، [ بنا به نقلى كه در پى مى آيد: حضرت لباس قيمتى تر را به قنبر داد و لباس ارزان تر را براى خود برداشت. ] سپس فرمود: 'الحمد للَّه الذى كساني ما اُواري به عورتى، و أتجمّلُ به في خلقه؛ خداى را سپاس گزارم مرا به چيزى پوشاند كه عورتم را بپوشاند و در ميان مردم به زيبايى وارد شوم.'
راوى گويد: سپس امام عليه السلام به مسجد رفت، بعد پدرِ آن جوانِ فروشنده خدمت امام آمد و عرض كرد: پسرم شما را نشناخته و دو درهم سود گرفته، اين دو درهم از آن شما باشد.
حضرت فرمود: 'ما كنتُ لأفعل، ما كستُه و ما كسنِي و اتَّفقنا على رضىً؛ من هرگز اين دو درهم را نمى گيرم، زيرا من با پسرت با هم چانه زديم و بالاخره درباره قيمت به توافق رسيديم و با موافقت قلبى معامله انجام شد. [ بحارالانوار، ج 79، ص 310. ]