در سفر حج و ملاقات با ام سلمه
ميثم در آخرين سال عمرش كه سال شصت هجرى بود، حج [ در رجال كشى دارد: عمره آورد. ] گزارد و در مدينه نزد ام سلمه همسر گرامى رسول خداصلى الله عليه و آله رفت، ام سلمه از او پرسيد: تو كيستى؟ گفت: مردى عراقى هستم. ام سلمه از او خواست نسب خويش را بگويد. او گفت: من غلام آزاده شده على عليه السلام هستم. ام سلمه گفت: آيا تو هيثمى؟ گفت: نه من ميثم هستم. ام سلمه گفت: سبحان اللَّه به خدا سوگند بسيار مى شنيدم كه رسول خداصلى الله عليه و آله [ در رجال كشى آمده كه ام سلمه گفت: 'حسين بن على عليه السلام زياد نام تو را مى برد'. ] در نيمه شبى از تو ياد مى كرد و سفارش تو را به على عليه السلام مى نمود. ميثم سراغ حسين بن على عليه السلام را گرفت، گفت: او در نخلستان است. ميثم گفت: به او بگو كه من دوست داشتم تو را ببينم و بر تو سلام دهم، و ما به زودى در پيشگاه خداوند متعالى همديگر را ملاقات خواهيم كرد، امروز فرصت ديدار او را ندارم و مى خواهم بازگردم. آن گاه ام سلمه بوى خوشى طلبيد و محاسن او را معطر نمود. ميثم گفت: تو محاسن مرا خوشبو كردى ولى به زودى همين محاسن در راه محبت اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله به خون خضاب خواهد شد. ام سلمه پرسيد: چه كسى اين خبر را به تو داده است؟ گفت: سرورم و آقايم "على عليه السلام" به من خبر داده است. ام سلمه گريست و گفت: او فقط سرور تو نيست كه سرور من و سرور همه مسلمانان است. سپس ميثم از امّ سلمه خداحافظى كرد و بيرون آمد. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 292؛ ارشاد مفيد، ص 324؛ رجال كشى، ص 81، ح 136. ] در آن حال ابن عباس را ديد و از علم تفسيرى كه از امير مؤمنان عليه السلام آموخته بود به او ياد داد و خبر شهادت خود را به او گفت. [ ر. ك: رجال كشى، ص 80، ح 136؛ بحارالانوار، ج 41، ص 344. ]
دستگيرى
ميثم پس از اعمال و مناسك حج به كوفه بازگشت، اما قبل از آن كه به دروازه كوفه برسد او را دستگير كردند و پيش عبيداللَّه بن زياد حاكم كوفه بردند.
ميثم چون وارد بر عبيداللَّه شد، كسى به عبيداللَّه گفت: اين مرد از مقرب ترين و برگزيده ترين افراد در نظر ابوتراب بوده است. ابن زياد گفت: واى بر شما، همين مرد عجمى توانسته بود اين چنين قرب و منزلت نزد على پيدا كند؟ گفتند: آرى، عبيداللَّه از روى تمسخر به ميثم گفت: 'أين ربّك؟ پروردگارت كجاست؟' ميثم بلافاصله گفت: 'بالمر صاد لكلِّ ظالمٍ و أنتَ أحدُ الظلمة؛ پروردگار من در كمين هر ستم كارى است و تو يكى از آنهايى.'
ابن زياد پس از اين گفت و گو، ميثم را زندان انداخت. مختار ثقفى را هم با او زندان كرد. ميثم در گوشه زندان حقايقى را به مختار آموخت و ضمناً به او گفت: تو به زودى از زندان اين مرد آزاد مى شوى و براى خون خواهى امام حسين و يارانش خروج خواهى كرد و اين ستمگرى را كه اينك در زندان او هستيم خواهى كشت، و با همين پايت چهره و گونه هايش را لگد خواهى كرد، و چون ابن زياد، مختار را براى كشتن فرا خواند، ناگاه پيك [ عبداللَّه عمر به سفارش همسرش كه خواهر مختار بود نزد يزيد از مختار شفاعت كرد و پيك را يزيد براى آزادى مختار به كوفه فرستاد. ] با نامه اى از سوى يزيد بن معاويه خطاب به ابن زياد رسيد كه به او دستور داده بود مختار را آزاد كند. [ طبق نقل مورخان، مختار تا پس از شهادت امام حسين عليه السلام و يارانش در زندان بود و پس از قيام توابين با آنان هم پيمان شد و از زندان كه آزاد گشت عليه قاتلين امام حسين عليه السلام قيام كرد. "تفصيل بيشتر آن در شرح حال سليمان بن صرد خزاعى و... ملاحظه نماييد". ]