هاشم و هدايت جوانى در صفين
نوجوانى مسلح از ميان سپاهيان شام بيرون آمد و در مقابل هاشم بن عتبه قرار گرفت و اين رجز را خواند:
أنا ابنُ أربابِ مُلوك غَسّان
أنبأنا أقوامنا بما كان
أنّ علياً قَتل ابنُ عفان
و الدائنُ اليوم بِدين عثمان
أنّ علياً قَتل ابنُ عفان
أنّ علياً قَتل ابنُ عفان
- بزرگان ما از آنچه واقع شد، خبر داده اند كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته است.
اين جوان با خواندن اين رجز حمله آورد و تا ضربه اى با شمشير خود نمى زد پشت به ميدان نمى كرد، آن گاه شروع كرد و به لعن و دشنام دادن به على عليه السلام از اندازه درگذشت. هاشم مرقال خود را به او نزديك كرد و گفت: اى نجيب زاده، چرا بدون تحقيق سخن مى گويى؟ بدان به دنبال اين دشنام و اهانت دادرسى در روز قيامت خواهد بود، لعنت كردن سيد پرهيزكاران و آقاى پرواپيشگان عقاب دوزخ را در پى خواهد داشت.
آن جوان گفت: اگر پرودگارم در اين مورد از من بپرسد، خواهم گفت: خداوندا، با مردم عراق جنگيدم، زيرا سالار آنان و امت او نماز نمى گزارند و سالارشان، عثمان خليفه ما را به قتل رسانده و مردم نيز در كشتن خليفه او را يارى داده اند.
هاشم به او گفت: ياران محمّد صلى الله عليه و آله و قاريان قرآن وقتى ديدند عثمان در اسلام بدعت گذاشته و با احكام خدا و كتاب او مخالفت كرده، او را كشته اند.
جوان تحت تأثير قرار گرفت و گفت: به خدا قسم مرا نصيحت و راهنمايى كردى. سپس هاشم گفت: مولاى ما نخستين كسى است كه با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نماز گزارد، و اولين كسى است كه به رسالت محمّدصلى الله عليه و آله ايمان آورد و همه كسانى كه با او مى بينى قاريان قرآن و حاملان كتاب خدايند و براى تهجّد و راز و نياز به درگاه خداوند و گزاردن نماز، شب ها نمى خوابند. اينك از خدا بترس و از عقابش بيم كن و بيش از اين گمراهان و سيه دلان تو را فريب ندهند.
آن جوان غسانى گفت: اى بنده خدا، از اين سخن تو بيمى در دلم افتاد و من تو را صادق و راستگو و خود را گنهكار و عاصى مى دانم، آيا با اين همه براى من امكان توبه فراهم است؟
آن جوان غسانى، شكسته خاطر و پشيمان به اردوگاه خود بازگشت و گفت: هاشم براى من خيرخواهى كرد و اندرزم داد و مرا به هدايت فرا خواند. [ وقعة صفين، ص 355 - 353؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 8، ص 35. ]
شهادت هاشم
هاشم پس از ارشاد و راهنمايى آن جوان فريب خورده، به قتال با ستمگران شامى ادامه داد و بسيارى از آنها را از پاى درآورد، و خود را به گروه تنوخ در سپاه شام رسانيد، و نُه يا ده نفر از آنها را به هلاكت رساند، اما حارث بن منذر تنوخى از ميان لشكر شام بيرون آمد و به هاشم حمله كرد و او را مجروح نمود به طورى كه ديگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و روى زمين افتاد.
اميرالمؤمنين عليه السلام كه متوجه شد پرچم برافراشته نيست كسى را نزد هاشم فرستاد كه پرچم را به پيش ببر. هاشم به نماينده امام گفت: به شكمم نگاه كن؟ وقتى نگاه كرد، ديد شكم او بر اثر ضربه حارث، پاره شده و ديگر نمى تواند پرچم را بردارد، فوراً مردى از بكر بن وائل پرچم سپاه على عليه السلام را برداشت و به پيش رفت.
هاشم در همين حالت ضعف و خون ريزى سرش را بلند كرد، ديد جنازه عبيداللَّه بن عمر بن خطاب كه در سپاه معاويه بود، در كنارش افتاده با زحمت از جاى برخاست و خود را به جنازه پليد او رساند و سينه هاى او را با دندان فشار داد به طورى كه دندان هاى او در سينه پسر عمر فرو رفت و در همين حال كه روى سينه عبيداللَّه بود، جان به جان آفرين تسليم كرد. [ وقعة صفين، ص 355 - 353؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 8، ص 35. ]