تامل
اگر نسب عدم و اِعدام شوند و به تبع آن خود شيئيت اشياء عدم و اعدام شوند، و در نتيجه «علو» از عالم رخ بر بندد و بدون اعدام از بين برود (زيرا اساساً وجود نداشت تا اعدام شود).پس يك شيخ اكبر چه امتيازي به يك درويش سر كوچه دارد؟ اساساً چه معنائي براي ارشاد ميماند تا معنائي براي «مرشد» بماند؟ اساساً چه معنائي براي عرفان ميماند كه فلان شيخ به دليل تبحر در عرفان و غرق شدنش در جمال الله، شيخ اكبر شود ـ؟پس بايد به دنبال افاضات عرفاني و اعدام همه چيز، و از بين بردن مخلوقات خدا، و هدر دادن خالقيت او، فوراً دست به كار شد و بدون كوچكترين تأخير، از نو سازمان طبقاتي «علو نسبي» را سامان داد و گرنه، مريدها از دست ميرود و خوانگاهها بيخوان ميمانند.پس معناي اين عرفان روشن ميشود: اين عرفان با تعظيم و عظيم كردن خدا شروع ميشود «ليس في الدار الاّ هو»، همه هيچاند به جز او، همه چيز عدم است غير از او.اما در پايان نتيجه اين ميشود: كاري نكرده است او، خلقي نيافريده است او، كار (نعوذ بالله) بيهوده كرده است او.جز بازيچه نيست كار او، هو هو، هو هو يا هو، يا من ليس الاّ هو.ببين آن خداي جليل و جميل را چگونه (نعوذ بالله) كوچك، ناتوان از ايجاد، مشغول به بازيچه، كه فقط مانند (نعوذ بالله) طاووس خودش را رنگ به رنگ نشان ميدهد و بيش از آن كاري از او ساخته نيست، معرفي ميكنند ـ؟!؟ سبحان ربّك عمّا يصفون و لا حول ولا قوة الا بالله العليّ العظيم.و در اين ميان با احياي مجدد علو نسبي مانع از آن ميشوند كه لطمهاي به جاه و جلال شيوخ صوفيه، برخورد.و عارف يعني همه چيز را حتي نعوذ بالله...را فداي رياست و مقام خود كند و در كرامات خود كتاب بنويسد، چاپ و منتشر كند.هيچ نيازي به دقت عميق نيست با يك توجه، هر كسي ميتواند درك كند كه اينان يك هزارم آن جاه و جلال و قدرت و حتي معجزه كردن، كه براي خود قائل هستند، براي خدا قائل نيستند.معتقدند كه خودشان واقعاً معجزه ميكنند اما خدا توان و قدرت نداشت كه يك سري موجودات واقعي، ايجاد كند.البته برخي از آنان جدّاً با عقيده و ايمان در اين راه هستند.زيرا سادگاني هستند كه از راز و رمز اين عرفان، محجوباند.
هزار نكته باريكتر از مو اينجاست
نه هر كه سر تراشيد قلندري داند
نه هر كه سر تراشيد قلندري داند
نه هر كه سر تراشيد قلندري داند