15 شعبى و ابومخنف و يزيد بن حبيب مصرى، حديث احتجاج امام حسن عليه السلام با عمرو بن عاص، و وليد بن عقبه، و عمرو بن عثمان، و عتبة بن ابى سفيان در حضور معاويه را روايت كرده اند. در اين حديث طولانى آمده كه امام حسن عليه السلام به مغيرة بن شعبه فرمود: «... و تو بودى كه فاطمه دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله را زدى تا مجروح شد و بچه اش را سقط كرد. تو در تحقير رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و مخالفت با فرمان او، و هتك حرمت، مرتكب اين جنايت شدى. در حالى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله به او فرمود: يا فاطمه! تو سرور زنان اهل بهشتى...». [الاحتجاج، ج 1، ص 414؛ بحارالانوار، ج 43، ص 197؛ مرآةالعقول، ج 5، ص 321؛ ضياءالعالمين، ج 2، ق 3، ص 64.] . علّامه جليل القدر شيخ الاسلام طبرسى در مقدمه كتابش «الاحتجاج» مى گويد: «سند بيشتر اخبارى را كه در اين كتاب آورده ايم بيان ننموده ايم. زيرا يا مورد اجماع است و يا موافق مدلول عقل، و يا در كتب و سِيَر بين مخالف و موافق مشهور مگر آنچه از ابومحمّد، حسن عسكرى عليه السلام آورده ام. زيرا اگر چه همانند توصيفاتى است كه بيان كرديم اما به اندازه ى ساير روايات مشهور نيست. به همين دليل در اول هر خبر، سندش را بيان كرده ام». [الاحتجاج، ج 1، ص 4.] . علّامه متبحّر شيخ آغابزرگ تهرانى در الذريعه مى گويد: «اين سخن وى صراحت دارد كه روايات مرسل وى در اين كتاب، مستفيض و بين مخالف و موافق، مورد اجماع است. بنابراين الاحتجاج يكى از كتابهاى معتبرى است كه علماى اعلام مانند علّامه مجلسى، و محدّث حر عاملى و ديگران به آن اعتماد كرده اند». [الذريعه، ج 1، ص 282.]
روايت امام سجّاد
16 محمّد بن جرير بن رستم طبرى مى گويد: مخلول بن ابراهيم به ما خبر داد و گفت: مطر بن ارقم ما را حديث كرد و گفت: ابوحمزه ثمالى از على بن الحسين عليه السلام براى ما حديث كرد و گفت: هنگامى كه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله رحلت كرد و با ابوبكر به خلافت بيعت كردند، على عليه السلام از بيعت با او خوددارى كرد. عمر به ابوبكر گفت: آيا كسى در پى اين مرد متخلّف نمى فرستى تا بيايد بيعت كند؟ ابوبكر گفت: قنفذ! به نزد على برو و بگو: خليفه ى رسول اللَّه مى گويد: بيا بيعت كن. على عليه السلام صدايش را بلند كرد و گفت: سبحان اللَّه! چه زود بر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله دروغ بستيد. گفت: قنفذ برگشت و جريان را به او بازگفت. پس عمر گفت: آيا كسى به نزد اين مرد متخلّف نمى فرستى كه بيايد بيعت كند؟ ابوبكر به قنفذ گفت: به نزد على برو و بگو: اميرالمؤمنين مى گويد: بيا بيعت كن. قنفذ رفت و دقّ الباب كرد. على گفت: كيست؟ گفت: من هستم، قنفذ. گفت: چه مى خواهى؟ گفت: اميرالمؤمنين مى گويد: بيا بيعت كن. على عليه السلام صدايش را بلند كرد و گفت: سبحان اللَّه! چيزى ادعا كرده كه حق او نيست. قنفذ برگشت و به ابوبكر خبر داد. عمر به پا خاست و گفت: بياييد با هم به نزد اين مرد برويم. پس گروهى به خانه على رفتند و در زدند. على عليه السلام چون صدايشان را شنيد، سخن نگفت. زنى به سخن آمد و گفت: اينان كه هستند؟ فاطمه عليهاالسلام صدايش را بلند كرد و گفت: يا رسول اللَّه! پس از تو، از ابوبكر و عمر چه ديديم! هنگامى كه صدايش را شنيدند، بسيارى از همراهان عمر گريستند. سپس بازگشتند. عمر با عده اى ماند و على را بيرون آوردند و به نزد ابوبكر بردند و او را در مقابل ابوبكر نشاندند. ابوبكر گفت: بيعت كن. گفت: اگر بيعت نكنم؟ گفت: در اين صورت، به خدايى كه جز او معبودى نيست، گردنت را مى زنيم. گفت: اگر چنين كرديد، من بنده خدا، و برادر رسول اويم. گفت: بيعت كن. گفت: اگر بيعت نكنم؟ گفت: در اين صورت، به خدايى كه جز او معبودى نيست، گردنت را مى زنيم. على عليه السلام رو به قبر پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله كرد و گفت: يا ابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى، پس بيعت كرد و بپا خاست. [المسترشد فى امامة على بن ابى طالب، صص 65- 66.]