پيرامون قدرت انبياء و اولياء به اذن خدا،عدم استقلال ممكنات از واجب الوجود،نه در ذات و نه در آثار
مردم نوعا نسبت به مقام پروردگار خود جاهل بوده و از اينكه خداى تعالى بر آنان احاطه و تسلط دارد در غفلتند، و به همين جهت با اينكه فطرت انسانيت، آنان را به وجود خداى تعالى و يگانگى او هدايت مىكند در عين حال ابتلايشان به عالم ماده و طبيعت، و نيز انس و فرورفتگيشان در احكام و قوانين طبيعت از يك سو، و نيز انسشان به نواميس و سنتهاى اجتماعى از سوى ديگر، و انسشان به كثرت، و بينونت و جدايى- كه لازمه عالم طبيعت است- از سوى ديگر وادارشان كرده به اينكه عالم ربوبى را با عالم مانوس ماده قياس كرده و چنين بپندارند كه وضع خداى سبحان با خلقش عينا همان وضعى است كه يك پادشاه جبار بشرى با بردگان و رعاياى خود دارد.آرى ما انسانها در عالم بشريت خود، يك فرد جبار و گردنكلفت را نام پادشاه بر سرش مىگذاريم، و اين فرد اطرافيانى به نام وزراء و لشگريان و جلادان براى خود درست مىكند كه امر و نهىهاى او را اجراء كنند، و عطايا و بخششهايى دارد كه به هر كس بخواهد مىدهد، و اراده و كراهت و بگير و ببندى دارد، هر جا كه خواست مىگيرد و هر جا كه نخواست رد مىكند، هر كه را خواست دستگير و هر كه را خواست آزاد مىكند، به هر كس خواست ترحم نموده و به هر كس كه خواست خشم مىگيرد، هر جا كه خواست حكم مىكند و هر جا كه خواست حكم خود را نسخ مىكند، و همچنين از اينگونه رفتارهاى بدون ملاك دارد.اين پادشاه و خدمتگزاران و ايادى و رعايايش و آنچه نعمت و متاع زندگى در دست آنها مىگردد امرى است موجود و محدود، موجوداتى هستند مستقل و جداى از يكديگر، كه به وسيله احكام و قوانين و سنتهايى اصطلاحى به يكديگر مربوط مىشوند، سنتهايى كه جز در عالم ذهن صاحبان ذهن، و اعتقاد معتقدين موطنى ديگر ندارند.