1- گرايش و اطمينان انسان به حس و تمايل او به تشبيه و تمثيل غير محسوس به محسوس
انسان در زندگى اجتماعيش بر اساس اعتبار قانون عليت و معلوليت كلى و اعتبار ساير قوانين كلى زندگى مىكند، قوانينى كه خود او آنها را از اين نظام كلى و محسوس جهان گرفته است، انسان بر خلاف آنچه كه ما آن را در عملكرد ساير حيوانات مشاهده مىكنيم در تفكر و استدلال و يا در قياس چيدن و نتيجه گرفتن از قياس در چهار ديوارى آنچه حس كرده نمىگنجد بلكه پا را از آن فراتر نهاده و به گرفتن نتايجى بسيار دور مىپردازد.انسان در عين حال در فحص و بحث و كنجكاويش آرام نمىگيرد تا در نهايت در باره علت پيدايش اين عالم محسوس كه خود او جزئى از آن عالم است حكمى يا به اثبات و يا به نفى نموده (تا خود را آسوده سازد) چون مىبيند سعادت زندگى او كه در نظر او هيچ چيزى محبوبتر از آن نيست بر دو تقدير اثبات و نفى فرق مىكند يعنى مىبيند اگر معتقد شود به اينكه براى اين عالم علت فاعلهاى به نام خداى عز و جل هست، سعادت زندگيش جوهر و واقعيتى خواهد داشت كه در صورت نداشتن چنين اعتقادى جوهره و واقعيت زندگيش با فرض اول مختلف مىشود.آرى اين معنا بسيار روشن است كه هيچ شباهتى بين زندگى يك انسان خداپرست كه معتقد است به اينكه براى اين عالم صانع و صاحب و معبودى است يكتا و زنده و عليم و قدير، خدايى كه هيچ چارهاى جز خضوع در برابر عظمت و كبريايى او و عمل بر طبق آنچه او را خشنود بسازد نيست، با زندگى انسانى ديگر كه مىپندارد اين عالم بى صاحب و بى صانع و افسار گسيخته است به چشم نمىخورد. آرى چنين كسى كه براى عالم، مبدأ و منتهايى قائل نيست براى انسان زندگىاى غير از اين زندگى محدود كه با مرگ خاتمه مىيابد و با فوت باطل مىشود قائل نيست و انسان هيچ موقف و واقعيتى غير از آنچه حيوانهاى زبان بسته دارند ندارد بلكه واقعيت زندگى او نيز در چند كلمه شهوت و غضب و شكم و عورت خلاصه مىشود.