خر از زين زر به كه پالان كشد من آن صيد را كرده ام سربلند تو اى مغز پوسيده سالخورد نه چابك شد اين چابكى ساختن چراغى به صحرا برافروختن مكش جز به اندازه خويش پاى قبا كو نه در خورد بالا بود تو را فترت پيرى از جاى برد چو پير كهن گردد آزرده پشت ز پيرى دگرگون شود راى نغز ز پيران دو چيزست با زيب و ساز جهان بر جوانان جنگ آزماى تن ناتوان كى سوارى كند سپه به كه برنا بود زان كه پير به هنگام خود گفت بايد سخن خروسى كه بيگه نوا بر كشيد زبان بند كن تا سر آرى بسر سر بي زبان كو به خون تر بود زبان را نگهدار در كام خويشزبان به كه او كام دارى كند زبان به كه او كام دارى كند
كه تا رخت خر بنده آسان كشد منش باز در گردن آرم كمند ز گستاخى خسروان باز گرد كمندى به كوهى در انداختن فلك را جهاندارى آموختن كه هر گوهرى را پديدست جاى هم انگاره دزديده كالا بود كهن گشتگيت از سر راى برد ز نيزه عصا به كه گيرد به مشت فراموش كارى درآيد به مغز يكى در ستودان يكى در نماز رها كن فروكش تو پيرانه پاى سليح شكسته چه يارى كند ميانجى كند چون رسد تيغ و تير كه بي وقت بر ناورد ناربن سرش را پگه باز بايد بريد زبان خشگ به تا گلوگاه تر بهست از زبانى كه بى سر بود نفس بر مزن جز به هنگام خويشچو كامش رسد كامگارى كند چو كامش رسد كامگارى كند