به نامه بزرگ ايزد داد بخش خداوند روزى ده دستگير فروزنده ى كوكب تابناك توانا و دانا به هر بودنى از او هر زمان روح را مايه اى يكى را چنان تنگى آرد به پيش يكى را بدست افكند كوه گنج نه آن كس گنه كرد كان رنج يافت كند هر چه خواهد بر او حكم نيست نشايد سر از حكم او تافتن درود خدا باد بر بنده اى چه سودست كاين قوم حق ناشناس به جائى كه بدخواه خونى بود نكو داستانى زد آن شير مست تو اى طفل ناپخته خام راى به هم پنجه اى با منت يار كو چو كژدم توئى مارخوئى كنى اگر كردى اين خوى ماران رها چنانت دهم مالش از تيغ تيزبه رخشنده آذر باستا و زند به رخشنده آذر باستا و زند
كه ما را ز هر دانش او داد بخش پناهنده را از درش ناگزير به مردم كن مردم از تيره خاك گنه بخش بسيار بخشودنى خرد را دگرگونه پيرايه اى كه نانى نبيند در انبان خويش نسنجيده هائى دهد كوه سنج نه سعيى نمود آنكه آن گنج يافت كه جان دادن و كشتن او را يكيست جز او حاكمى كى توان يافتن كه افكنده شد با هر افكنده اى كنند آفرين را به نفرين قياس تواضع نمودن زبونى بود كه با زيردستان مشو زيردست مزن پنجه در شير جنگ آزماى سپاهت كجا و سپهدار كو كه با اژدها جنگجوئى كنى وگر نى من و تيغ چون اژدها كه يا مرگ خواهى ز من يا گريزبه خورشيد روشن به چرخ بلند به خورشيد روشن به چرخ بلند