ندانم كه ديهيم كيخسروى زمانه كه را كارسازى كند ز خاكى كه بر آسمان افكنى منم سر دگر سروران پاى و دست طپانچه بر اعضاى خود ميزنى غرور جوانى بران داردت خلافم نه تنها تو را كرد پست مرا زيبد از خسروان عجم به سختى كشى سخت چون آهنم باران كجا ترسد آن گرگ پير ز دارنده نتوان ستد بخت را گر اسفنديار از جهان رخت برد وگر بهمن از پادشاهى گذشت به جز من كه دارد گه كارزار به من ميرسد بازوى بهمنى نژاده منم ديگران زيردست در اندازه ى من غلط بوده اى خداوند ملكم به پيوند خويش پشيمان كنون شو كه چون كار بودجوانى مكن گرچه هستى دلير جوانى مكن گرچه هستى دلير
ز فرق كه خواهد گرفتن بوى ستاره به جان كه بازى كند سرو چشم خود در زيان افكنى سر خويشتن را چه بايد شكست تبر خيره بر پاى خود ميزنى كه گردن به شمشير من خاردت بسا گردنان را كه گردن شكست سرتخت كاووس واكليل جم كه از پشت شاهان روئين تنم كه گرگينه پوشد به جاى حرير نشايد خريد افسر و تخت را نسب نامه من به بهمن سپرد جهان پادشاهى به من بازگشت دل بهمن و زور اسفنديار كه اسفنديارم به روئين تنى نژاد كيان را كه يارد شكست به بازوى بهمن نپيموده اى مشو عاصى اندر خداوند خويش ندارد پشيمانى آنگاه سودمنه پاى گستاخ در كام شير منه پاى گستاخ در كام شير