حسابى كه با خود برانداختى عنان باز كش زين تمناى خام ز زنگى نه اى آدمى خوارتر ببين تا به هنگام كين گسترى مدارا كن از كين كشى باز گرد نه من بستم اول بدين كين كمر به خونريز من لشگرى ساختى بدان تا به هم بر زنى جاى من مرا نيز بايست برخاستن سپه راندن از ژرف دريا برون تو گر هوشيارى نه من بي خودم گر افكند بر كار تو بخت نور جهان گر تو را داد كارى بدست تو را تاج ياور مرا تيغ يار مزن تكيه بر مسند و تخت خويش مبين گنبد كوه را سنگ بست چو آرد زمين لرزه ناگه نبرد چو دوران ملكى به پايان رسد جهان چون نباشد به جان آمدهجز اين از منت هيچ واخواست نيست جز اين از منت هيچ واخواست نيست
چنان نيست بازى غلط باختى كه سيمرغ را كس نيارد به دام نه از بربرى مردم آزارتر چه خون راندم از زنگى و بربرى كه مردم نيازارد آزاد مرد تو افكندى از سله مارسر شبيخون كنان سوى من تاختى ستانى ز من ملك آباى من كمر بستن و لشگر آراستن گشادن به شمشير درياى خون همان هوشيارم همان بخردم من از بختيارى نيم نيز دور مرا نيز دستى در اين كار هست كنم تيغزن گر توئى تاجدار كه هر تخت را تخته اى هست پيش مگو سنگ را كى درآيد شكست برآرد به آسانى از كوه گرد بدو دست جوينده آسان رسد منى و توئى در ميان آمدهكه در يك ترازو دو من را ست نيست كه در يك ترازو دو من را ست نيست