بيا ساقى از باده بردار بند خرابم كن از باده جام خاص خراميدن لاجوردى سپهر مپندار كز بهر بازى گريست در اين پرده يك رشته بيكار نيست كه داند كه فردا چه خواهد رسيد كرا رخت از خانه بر در نهند گزارنده ى نيك و بدهاى خاك كه چون صبح را شاه چين بار داد رسيدند لشگر به جاى مصاف خسك بر گذرگاه كين ريختند يزك بر يزك سو بسو در شتاب ز بسيارى لشگر از هر دو جاى دو رويه ستادند بر جاى جنگ مگر در ميان صلحى آيد پديد چو بود از جوانى و گردنكشى پديد آمد از بردبارى ستيز ازان پس كه بر كينه ره يافتند درآمد به غريدن آواز كوسشغبهاى آيينه ى پيل مست شغبهاى آيينه ى پيل مست
بپيماى پيمودن باد چند مگر زين خرابات يابم خلاص همان گردبر گشتن ماه و مهر سراپرده اى اين چنين سرسريست سر رشته بر ما پديدار نيست ز ديده كه خواهد شدن ناپديد كرا تاج اقبال بر سر نهند سخن گفت ازان پادشاهان پاك عروس عدن در به دينار داد دو پرگار بستند چون كوه قاف نقيبان خروشيدن انگيختند نه در دل سكونت نه در ديده آب فرو بست كوشنده را دست و پاى نمودند بر پيش دستى درنگ كه شمشيرشان برنبايد كشيد هم آن جانب آبى هم اين آتشى دل كينه ور گشت بر كينه تيز سر از جستن مهر برتافتند فلك بر دهان دهل داد بوسهمى شانه بر پشت پيلان شكست همى شانه بر پشت پيلان شكست