در آن راه بيراه از آوارگى پر جبرئيل از رهش ريخته ز رفرف گذشته به فرسنگها ز دروازه سدره تا ساق عرش ز ديوانگه عرشيان برگذشت جهت را ولايت به پايان رسيد زمين زاده ى آسمان تاخته مجرد روى را به جايى رساند چو شد در ره نيستى چرخ زن در آن دايره گردش راه او رهى رفت پى زير و بالا دلير حجاب سياست برانداختند در آن جاى كانديشه ناديده جاى كلامى كه بى آلت آمد شنيد چنان ديد كز حضرت ذوالجلال همه ديده گشته چو نرگس تنش در آن نرگسين حرف كان باغ داشت گذر بر سر خوان اخلاص كرد دلش نور فضل الهى گرفتسوى عالم آمد رخ افروخته سوى عالم آمد رخ افروخته
همش بار مانده همش بارگى سرافيل از آن صدمه بگريخته در آن پرده بنموده آهنگها قدم بر قدم عصمت افكنده فرش به درج آمد و درج را درنوشت قطيعت به پرگار دوران رسيد زمين و آسمان را پس انداخته كه از بود او هيچ با او نماند برون آمد از هستى خويشتن نمود از سر او قدمگاه او كه در دايره نيست بالا و زير ز بيگانگان حجره پرداختند درود از محمد قبول از خداى لقائى كه آن ديدنى بود ديد نه زان سو جهت بد نه ز اين سو خيال نگشته يكى خار پيرامنش مگو زاغ كو مهر ما زاغ داشت هم او خورد و هم بخش ما خاص كرد يتيمى نگر تا چه شاهى گرفتهمه علم عالم در آموخته همه علم عالم در آموخته