جهان غارت از هر درى ميبرد نه زو ايمن اينان كه هستند نيز ببين روز من راستى پيشه كن چو هستى به پند من آموزگار نه من به ز بهمن شدم كاژدها نه ز اسفنديار آن جهانگير گرد چو در نسل ما كشتن آمد نخست تو سرسبز بادى به شاهنشهى چو درخواستى كارزوى تو چيست سه چيز آرزو دارم اندر نهان يكى آنكه بر كشتن بي گناه دويم آنكه بر تاج و تخت كيان دل خود بپردازى از تخم كين سوم آنكه بر زيردستان من همان روشنك را كه دخت منست بهم خوابى خود كنى سربلند دل روشن از روشنك برمتاب سكندر پذيرفت ازو هر چه گفت كبودى و كوژى درآمد به چرخدرخت كيان را فرو ريخت بار درخت كيان را فرو ريخت بار
يكى آورد ديگرى ميبرد نه آنان كه رفتند رستند نيز تو تيز از چنين روزى انديشه كن بدين روز ننشاندت روزگار بخاريدن سر نكردش رها كه از چشم زخم جهان جان نبرد كشنده نسب كرد بر ما درست كه من كردم از سبزه بالين تهى به وقتى كه بر من ببايد گريست برايد به اقبال شاه جهان تو باشى درين داورى دادخواه چو حاكم تو باشى نيارى زيان نپردازى از تخمه ما زمين حرم نشكنى در شبستان من بدان نازكى دست پخت منست كه خوان گردد از نازكان ارجمند كه با روشنى به بود آفتاب پذيرنده برخاست گوينده خفت كه بغداد را كرد به كاخ و كرخكفن دوخت بر درع اسفنديار كفن دوخت بر درع اسفنديار