چو مهر از جهان مهربانى بريد سكندر بدان شاه فرخ نژاد درو ديد و بر خويشتن نوحه كرد چو روز آخور صبح ابلق سوار سكندر بفرمود كارند ساز ز مهد زر و گنبد سنگ بست چو خلوتگهش آن چنان ساختند تنومند را قدر چندان بود چو بيرون رود جوهر جان ز تن چراغى كه بادى درو دردمى اگر بر سپهرى وگر بر مغاك بسا ماهيا كو شود خورد مور چنينست رسم اين گذرگاه را يكى را درارد به هنگامه تيز مكن زير اين لاجوردى بساط كه رويت كند كهرباوار زرد گوزنى كه در شهر شيران بود چو مرغ از پى كوچ بركش جناح بزن برق وار آتشى در جهانسمندر چو پروانه آتش روست سمندر چو پروانه آتش روست
شبه ماند و ياقوت شد ناپديد شبانگاه بگريست تا بامداد كه او را همان زهر بايست خورد طويله برون زد بر اين مرغزار برندش بجاى نخستينه باز مهياش كردند جاى نشست ازو زحمت خويش پرداختند كه در خانه كالبد جان بود گريزى ز هم خوابه خويشتن چه بر طاق ايوان چه زير زمى چو خاكى شوى عاقبت باز خاك چو در خاك شور افتد از آب شور كه دارد به آمد شد اين راه را يكى را ز هنگامه گويد كه خيز بدين قلعه ى كهر باگون نشاط كبودت كند جامه چون لاجورد به مرگ خودش خانه ويران بود مشو مست راح اندرين مستراح جهان را ز خود واره و وارهانوليك اين كهن لنگ و آن خوشروست وليك اين كهن لنگ و آن خوشروست