اگر شاه ملكست و گر ملك شاه كه داند كه اين خاك ديرينه وار كهن كيسه شد خاك پنهان شكنج زر از كيسه ى نو برارد خروش كه داند كه اين زخمه ى دام و دد چه نيرنگ با بخردان ساختست فلك نيست يكسان هم آغوش تو گهت چون فرشته بلندى دهد شبانگه بنانيت نارد به ياد چه بايد درين هفت چشمه خراس چو خضر از چنين روزيى روزه گير ازين ديو مردم كه دام و ددند پى گور كز دشتبانان گمست گوزن گرازنده در مرغزار همان شير كو جاى در بيشه كرد مگر گوهر مردمى گشت خرد اگر نقش مردن بخوانى شگرف به چشم اندرون مردمك را كلاه نظامى به خاموشكارى بسيچچو هم رسته ى خفتگانى خموش چو هم رسته ى خفتگانى خموش
همه راه رنجست و با رنج راه بهر غارى اندر چه دارد ز غور كه هرگز برون نارد آواز گنج سبوى نو از ترى آيد به جوش چه تاريخها دارد از نيك و بد چه گردنكشان را سر انداختست طرازش دورنگست بر دوش تو گهت با ددان دستبندى دهد كليچه به گردون دهد بامداد ز بهر جوى چند بردن سپاس چو هست آب حيوان نه خرما نه شير نهان شو كه هم صحبتان بدند ز نامردميهاى اين مردمست ز مردم گريزد سوى كوه و غار ز بد عهدى مردم انديشه كرد كه در مردمان مردميها بمرد بگويد كه مردم چنينست حرف هم از مردم مردمى شد سياه به گفتار ناگفتنى در مپيچفرو خسب يا پنبه درنه به گوش فرو خسب يا پنبه درنه به گوش