بيا ساقى آن خون رنگين رز ميى كز خودم پاى لغزى دهد كجا بودى اى دولت نيك عهد چو آيى به درگاه مهدى فرود ترا دولت از بهر آن خواند بخت بتست آدمى را رخ افروخته بنام ايزد آراسته پيكرى بدست تو شايد عنان را سپرد نشان ده مرا كوى و بازار تو چنانم نمايد كه از هر ديار بهرجا كه هستى كمر بسته ام ازين جام گفت آن خداوند هوش بلى كاين چنين گوهر سنگ بست سكندر كه با راى و تدبير بود اگر دولتش نامدى رهنماى گزارنده داناى دولت پرست كه چون شد سر تاج دارا نهان همه گنج دارا ز نو تا كهن به گنجينه ى شاه پرداختندسرير و سراپرده و تاج و تخت سرير و سراپرده و تاج و تخت
درافكن به مغزم چو آتش بخز چو صبحم دماغ دو مغزى دهد به درگاه مهدى فرود آر مهد به مهد من آور ز مهدى درود كه آرايش تاجى و زيب تخت جهان جامه اى چون تو نادوخته ز هر گوهر آراسته گوهرى ز تو پايمردى ز ما دستبرد كه تا دانم آمد طلبكار تو ندارى درى جز در شهريار به خدمتگرى با تو پيوسته ام زهى دولت مرد گوهر فروش به دولت توان آوريدن بدست به نيروى دولت جهانگير بود نسودى سر خصم را زير پاى به پرگار دولت چنين نقش بست به اسكندر افتاد ملك جهان كه آنرا نه سر بود پيدا نه بن ز دريا به دريا در انداختندنه چندانكه آنرا توانند سخت نه چندانكه آنرا توانند سخت