بيا ساقى از شادى نوش و ناز به تشنه ده آن شربت دل فريب سپندى بيار اى جهان ديده پير كه چشمك زنان پيشه اى ميكنم وليكن چو ميسوزم از دل سپند خطرهاى رهزن درين ره بسيست چه عمريست كوراز چندين خطر به ار پاى ازين پايه بيرون نهم گزارنده داستانهاى پيش كه چون دين دهقان بر آتش نشست سكندر بفرمود كه ايرانيان همان دين ديرينه را نو كنند مغان را به آتش سپارند رخت چنان بود رسم اندران روزگار كند گنجهائى در او پاى بست توانگر كه ميرا خوارى نداشت بدان رسم كافاق را رنج بود سكندر چو كرد آن بناها خراب بر آتش گهى كو گذر داشتىدگر عادت آن بود كاتش پرست دگر عادت آن بود كاتش پرست
يكى شربت آميز عاشق نواز كه تشنه ز شربت ندارد شكيب بر آتش فشان در شبستان مير ز چشم بد انديشه اى ميكنم به من چشم بد چون رساند گزند كسى كاين نداند چه فارغ كسيست به افسونگرى برد بايد بسر نهنبن برين ديك پر خون نهم چنين گويد از پيش عهدان خويش بمرد آتش و سوخت آتش پرست گشايند از آتش پرستى ميان گرايش سوى دين خسرو كنند برآتشكده كار گيرند سخت كه باشد در آتشگه آموزگار نباشد كسى را بدان گنج دست بر آتشكده مال خود را گذاشت هر آتشكده خانه ى گنج بود روان كرد گنجى چو درياى آب بنا كندى آن گنج برداشتىهمه ساله با نوعروسان نشست همه ساله با نوعروسان نشست