بهر جا كه او آتشى ديد چست در آن خطه بود آتشى سنگ بست صدش هيربد بود با طوق زر بفرمود كان آتش دير سال چو آتش فرو كشت از آن جايگاه بدان نازنين شهر آراسته دل تاجور شادمانى گرفت بسى آتش هيربد را بكشت بهارى كهن بود چينى نگار به آيين زردشت و رسم مجوس همه آفت ديده و آشوب دل در او دخترى جادو از نسل سام چو برخواندى افسونى آن دل فريب به هاروتى از زهره دل برده بود سكندر چو فرمود كردن شتاب زن جادو از هيكل خويشتن چو ديدند خلق آتشين اژدها ز بيم وى افتادن و خيزان شدند كه هست اژدهائى در آتشكدهكسى كو بدان اژدها بگذرد كسى كو بدان اژدها بگذرد
هم آتش فرو كشت و هم زند شست كه خواندى خودى سوزش آتش پرست به آتش پرستى گره بر كمر بكشتند و كردند يكسر زكال روان كرد سوى سپاهان سپاه كه با خوش دلى بود و با خواسته به شادى پى كامرانى گرفت بسى هيربد را دوتا كرد پشت بسى خوشتر از باغ در نوبهار به خدمت در آن خانه چندين عروس ز گل شان فرو رفته در پا به گل پدر كرده آذر همايونش نام ز دل هوش بردى ز دانا شكيب چو هاروت صد پيش او مرده بود بدان خانه تا خانه گردد خراب نمود اژدهائى بدان انجمن دل خويش كردند از آتش رها به نزد سكندر گريزان شدند چو قاروره در مردم آتش زدههمان ساعتش يا كشد يا خورد همان ساعتش يا كشد يا خورد