شه از راز آن كيمياى نهفت بليناس داند چنين رازها بليناس را گفت شاه اين خيال خردمند گفت اين چنين پيكرى اگر شاه خواهد شتاب آورم جهاندار گفت اينت پتياره اى خردمند شدسوى آتشكده چو آن اژدها در بليناس ديد برانگيخت آن جادوى ناشكيب نشد كارگر هيچ در چاره ساز هر آن جادويى كان نشد كارگر به چاره گرى زيرك هوشمند به وقتى كه آن طالع آيد بدست بفرمود كارند لختى سداب به يك شعبده بست بازيش را چو دختر چنان ديد كان هوشمند به پايش درافتاد و زنهار خواست بليناس چون روى آن ماه ديد بزنهار خويش استواريش دادبفرمود تا آتش افروختند بفرمود تا آتش افروختند
ز دستور پرسيد و دستور گفت كه صاحب طلسمست بر سازها چگونه نمايد به مال بدسگال نداند نمودن جز افسونگرى سر اژدها در طناب آورم برو گر توانى بكن چاره اى سياه اژدها ديد سر بر زده ره آبگينه بر الماس ديد بسى جادوئيهاى مردم فريب سوى جادوى خويشتن گشت باز به جادوى خود باز پس كرد سر فسون فساينده را كرد بند كزو جادوئى را درايد شكست برآن اژدها زد چو بر آتش آب تبه كرد نيرنگ سازيش را ز نيرنگ آن سحر بگشاد بند به آزرم شاه جهان بار خواست تمناى خود را بدو راه ديد ز جادوكشان رستگاريش دادبدان آتش آتشكده سوختند بدان آتش آتشكده سوختند