بيا ساقى آن آب جوى بهشت از آن آب و آتش مپيچان سرم چه فرخ كسى كو بهنگام دى بتى نار پستان بدست آورد از آن نار بن تا به وقت بهار برون آرد آنگه سر از كنج كاخ جهان تازه گردد چو خرم بهشت بگيرد سرزلف آن دلستان گل آگين كند چشمه قند را گزارشگر دفتر خسروان كه چون در سپاهان كمر بست شاه برآسود روزى دو در لهو و ناز در هفت گنجينه را باز كرد ز مصرى و رومى و چينى پرند لباس گرانمايه ى خسروى قصبهاى زربفت و خزهاى نرم ز گوهر بسى عقد آراسته بسى نامه مهر ناكرده باز فرستاد يكسر به مشكوى شاهبه مرجان ز پيروزه بنشاند گرد به مرجان ز پيروزه بنشاند گرد
درافكن بدانجام آتش سرشت به من ده كز آن آب و آتش ترم نهد پيش خود آتش و مرغ ومى كه در نار بستان شكست آورد گهى نار جويد گهى آب نار كه آرد برون سر شكوفه ز شاخ شود خوب صحرا و بيغوله زشت ز خانه خرامد سوى گلستان به شادى گزارد دمى چند را چنين كرد مهد گزارش روان رسانيد بر چرخ گردان كلاه ز مشكوى دارا خبر جست باز برسم كيان خلعتى ساز كرد برآراست پيرايه ى ارجمند كه دل را نوا داد و تن را نوى كه پوشندگان را كند مهد گرم برآموده با آن بسى خواسته ز نيفه بسى جامه ى دل نواز به سرخى بدل كرد رنگ سياهطلاى زر افكند بر لاجورد طلاى زر افكند بر لاجورد