به سنگ سيه بر زر سرخ سود شبستان دارا ز ماتم بشست چو آراست آن باغ بدرام را شكيبائى آورد روزى سه چار عروسان به زيور كشى خو كنند تمناى دل در دماغ آورند چو دانست كز سوك چيزى نماند به دستور شيرين زبان گفت خيز به مشكوى دارا شو از ما بگوى كه تا روى مهروى دارا نزاد حصارى كشم در شبستان او يكى مهد زرين برآموده در ببر تا نشيند در او نازنين دگر باد پايان با زين زر چو دستور دانا چنين ديد راى ره خانه خاص دارا گرفت در آمد به مشگوى مشگين سرشت بهشتى پر از حور زيبنده ديد بدان سيب چهران مردم فريبنخستين حديى كه آمد فرود نخستين حديى كه آمد فرود
مگر بر محك زر همى آزمود بجاى بنفشه گل سرخ رست برافروخت روى دلارام را كه تا بشكفد غنچه ى نوبهار سر و فرق را نغز و نيكو كنند نظر سوى روشن چراغ آورند رعونت به عذر آستين برفشاند زبان و قدم هر دو بگشاى تيز كه اينجا بدان گشتم آرام جوى ببينم كه ديدنش فرخنده باد برآرم سر زير دستان او همه پيكر از لعل و پيروزه پر خرامان شود آسمان بر زمين ز بهر پرستندگانش ببر كمر بست و آورد فرمان بجاى همه خانه را در مدارا گرفت چو آب روان كايد اندر بهشت فريبنده شد چون فريبنده ديد همى كرد بازى چو مردم به سيبز شه داد پوشيدگان را درود ز شه داد پوشيدگان را درود