ارش كوته و زلف وگردن دراز زنخ ساده و غبغب آويخته به خوناب پرورده اى چون جگر بهر شور كز لب برانگيختى به هر خنده كز لب شكر ريز كرد رخى چون گل و آب گل ريخته شكن گير گيسويش از مشگ ناب سكندر كه آن چشمه و سايه ديد به چشم وفا سازگار آمدش به كام دلش تنگ در بر گرفت شده روشن از روشنك جان او جهان بانوش خواند پيوسته شاه كه بيدار و با شرم و آهسته بود كليد همه پادشاهى كه داشت يكى ساعت از ديدن روى او به شادى در آن كشور چون بهشت چو صبح از رخ روز برقع گشاد خروس صراحى درآمد به جوش ز حلق خروسان طاوس دممي و مجلس شه بر آواز چنگ مي و مجلس شه بر آواز چنگ
لبى چون شكر خال با او به راز گلابى ز هر چشمى انگيخته سر از ديده بر كرده اى چون بصر نمك بر دل خسته اى ريختى شكر خنده اى را منش تيز كرد ميان لاغر و سينه انگيخته زده سايه بر چشمه ى آفتاب برآسوده شد چون به منزل رسيد دلش برد چون در كنار آمدش وز آن كام دل كام دل برگرفت ز فردوس روشنتر ايوان او بر او داشت آيين حشمت نگاه ز ناگفتنيها زبان بسته بود بدو داد و تاجش ز گردون گذاشت شكيبا نشد تا نشد سوى او برآسود با آن بهشتى سرشت ختن بر حبش داغ جزيت نهاد خروش از سر خم همى گفت نوش فرو ريخت در طاسها خون خمبه رخسار گيتى در آورد رنگ به رخسار گيتى در آورد رنگ