به ار ملك عالم ببخشد به من دگر باره شه گفت كاى بدسگال دو حاجت نمودى نه بر جاى خويش به اندازه باشد سخن گستريد سخن كان به ابرو درآرد گره دگر پرسشى كرد مرد دلير چو گوئى كه يك رويه هستيم بار ملك گفت سرور منم زين گروه سر رستنى زير زيبا بود به ار شاه را جاى باشد بلند دگر زيركى گفت كاى شهريار ترا زيور ايزدى در دلست ملك گفت كارايش خسروى من ار شخص خود را چو گلشن كنم نبينى كه چون بشكفد نوبهار از آن نكته ها مردم تيزهوش دعا تازه كردند بر جان او از آن بردبارى كز او يافتند به آيين جمشيد هر روز شاهنوازش همى كرد با بندگان نوازش همى كرد با بندگان
به انجم رساند سرم ز انجمن به اندازه خود نكردى سال يكى كم ز من ديگرى از تو بيش گزافه سخن را نبايد شنيد اگر آفرينست ناگفته به كه بالا چرائى تو و خلق زير چرا زير و بالا درآرى به كار چو سر زير باشد نباشد شكوه سر آدمى به كه بالا بود كه تا ديده ها زو شود بهره مند خردمند را با رعونت چكار به زيور چه پوشى تنى كز گلست دهد چشم بينندگان را نوى شما را به خود چشم روشن كنم بدو چشم روشن شود روزگار پر از لعل و پيروزه كردند گوش به جان باز بستند پيمان او به فرمان او پاك بشتافتند شدى بر سر گاه هر صبحگاهنگه داشت آيين فرخندگان نگه داشت آيين فرخندگان