بيا ساقى آن صرف بيجاده رنگ مگر چاره سازم در اين سنگريز فلك ناقه را زان سبك رو كند كند هر زمان صلح و جنگى دگر همه بودنيها كه بود از نخست هم از پرورشهاى پروردگار سرشغل ما گر درآيد به خواب بسا كس كه از روى عالم گمست چه سازيم چون سازگاران شدند به هنگام خود توشه ى ره بساز سرانجام اگر چه بد بد رود گزارش چنين كرد گوياى دور سكندر كه او ملك عالم گرفت صلاح جهان جست از آن داورى جهان بايدت شغل آن شاه كن چو بر ملك آفاق شد كامگار حبش تا خراسان و چين تا به غور بهر كشورى قاصدان تاختند جهاندار اگر چه دل شير داشتنبود اعتمادش بر آن مرز وبوم نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
به من ده كه پايم درآمد به سنگ چو بيجاده از سنگ يابم گريز كه هر روز و شب بازيى نو كند خيالى نمايد به رنگى دگر نه اينست اگر بازجوئى درست دگرگونه شد صورت هر نگار مپندار كين خانه گردد خراب همانا كه عالم همان عالمست رفيقان گذشتند و ياران شدند كه ياران ز ياران نمانند باز خر لنگ وا آخور خود رود كه اورنگ شاهان نشد جاى جور پى جستن كام خود كم گرفت جهان زين سبب دادش آن ياورى همان كن كه او كرد و كوتاه كن همى گشت بر كام او روزگار به فرمان او گشت بى دست زور همه سكه بر نام او ساختند جهان جمله در زير شمشير داشتكه هست ايمن آباد رومى به روم كه هست ايمن آباد رومى به روم