شبى كاسمان طالعى داد چست فرستاد و دستور خود را بخواند كه چون ملك ايرانم آمد به دست به گردندگى چون فلك مايلم ببينم كه در گرد آفاق چيست چنان بينم از راى روشن صواب زر و زيور خود فرستم به روم نبايد كه ما را شود كار سست بدانديش گيرد سر تخت ما جهان را چنين درد سرها بسيست تو نيز ار به يونان شوى باز جاى همان ملك را دارى از فتنه دور همان روشنك را كه بانوى ماست برايى كه دستور باشد خرد نيابت بجاى آرى از دين و داد ترا از بزرگان پسنديده ام وزير از هنرمندى راى خويش كه فرمانروا باد شاه جهان زمان تا زمان قدر او بيش بادحسابى كه فرمود راى بلند حسابى كه فرمود راى بلند
كزان طالع آيد ضميرى درست سخنهاى پوشيده با او براند نخواهم به يك جا شدن پاى بست جز آفاق گردى نخواهد دلم تواناتر از من در آفاق كيست كه چون من كنم گرد گيتى شتاب كه هست استوارى دران مرز و بوم سبو نايد از آب دايم درست به تاراج دشمن شود رخت ما و زينگونه در ره خطرها بسيست پسنديده باشد به فرهنگ و راى كه مه نايب مهر باشد به نور برى تا شود كار آن ملك راست نگهدارى اندازه ى نيك و بد نيارى ز من جز به نيكى به ياد به چشم بزرگيت از آن ديده ام چنين گفت با كارفرماى خويش به فرمان او راى كار آگهان غرض با تمناى او خويش بادكس از پيش بينى نبيند گزند كس از پيش بينى نبيند گزند