درآرند لشگر به يونان و روم چو هر يك جداگانه شاهى كنند ز مشغولى ملك خود هر كسى چو دشمن درآرد به تاراج دست دگر كين مينگيز در هيچ بوم به خونريزى شهرياران مكوش مپندار كز خون گردنكشان مكش تيغ بر خون كس بى دريغ چه خوش داستانى زد آن هوشمند كم آزار شو كز همه داغ و درد كم خود نخواهى كم كس مگير چو دستور ازين گونه بنمود راه چو گردون سر طشت سيمين گشاد مگر موبد پير در باستان جهاندار فرمود كايد وزير كتب خانه پارسى هر چه بود سخنهاى سربسته از هر درى به يونان فرستاد با ترجمان چو دستور آمد به دستور شاهبرد روشنك را برآراسته برد روشنك را برآراسته
خرابى درآيد در آن مرز و بوم ز يكديگران كينه خواهى كنند ندارد سوى ما فراغت بسى بدين چاره شايد بدو راه بست سر كينه خواهان مكش روى روم كه تا فتنه را خون نيايد به جوش چو خون سياوش نماند نشان ترا نيز خونست و با چرخ تيغ كه بر ناگزاينده نايد گزند كم آزار يابد كم آزار مرد مميران كسيرا و هرگز ممير سخن كارگر شد پذيرفت شاه غراب سيه خايه زرين نهاد بدين طشت و خايه زد آن داستان برفتن نشست از بر بارگير اشارت چنان شد كه آرند زود ز هر حكمتى ساخته دفترى نبشت از زبانى به ديگر زبان كه گيرد دو اسبه سوى روم راههمان دفتر و گوهر و خواسته همان دفتر و گوهر و خواسته