بيا ساقى آن مي كه محنت برست مگر بوى راحت به جانم دهد مبارك بود فال فرخ زدن بلندى نمودن در افكندگى چو شمع از درونسو جگر سوختن چو عاجز شود مرد چاره سگال كليد آرد از ريگ و سنگى به چنگ درى را كه در غيب شد ناپديد ز بهبود زن فال كان سود تست مرنج ار نزارى كه فربه شوى ز ما قرعه بر كارى انداختن درين پرده كانصاف يارى دهست دلا پرده تنگست يارم تو باش گزارنده بيت غراى من خبر مي دهد كان جهان گير شاه فرستادنى را زهر مرز بوم چو گشت از فسون جهان بى هراس همه عالم از مژده ى داد او سكندر كه فرخ جهاندار بودبساز جهان برد سازندگى بساز جهان برد سازندگى
به چون من كسى ده كه محنت خورست ز محنت زمانى امانم دهد نه بر رخ زدن بلكه شه رخ زدن فراهم شدن در پراكندگى برونسو ز شادى برافروختن ز بيچارگى در گريزد به فال كه آهن بسى خيزد از ريگ و سنگ بجز غيب دان كس نداند كليد كه به بود تو اصل بهبود تست چو گوئى كز اين به شوم به شوى ز كار آفرين كارها ساختن اگر پرده كنج نيارى بهست ز پرده در آن پرده دارم تو باش كه شد زيب او زيور آراى من چو بر زد به گردون سر بارگاه فرستاد با استواران به روم جهانرا به گشتن نگهداشت پاس نخوردند يك قطره بى ياد او شب و روز در كار بيدار بودنوائى نزد جز نوازندگى نوائى نزد جز نوازندگى