بيا ساقى آن مي كه جان پرور است دراين غم كه از تشنگى سوختم خوشا ملك بردع كه اقصاى وى تموزش گل كوهسارى دهد بهشتى شده بيشه پيرامنش سوادش ز بس سبزه و مشگ بيد ز تيهو و دراج و كبك و تذر و گراينده بومش به آسودگى همه ساله ريحان او سبز شاخ علف گاه مرغان اين كشور اوست زمينش به آب زر آغشته اند خرامنده بر سبزه ى آن زمى كنون تخت آن بارگه گشت خرد فرو ريخت آن تازه گلها ز بار بجز هيزم خشگ و سيلاب تر همانا كه آن رستنيهاى چست گر آن پرورش يابد امروز باز بلى گر فراغت بود شاه را هرومش لقب بود از آغاز كاردر آن بوم آباد و جاى مهان در آن بوم آباد و جاى مهان
چو آب روان تشنه را درخور است به من ده كه مي خوردن آموختم نه ارديبهشت است بى گل نه دى زمستان نسيم بهارى دهد ز گر كورى بسته بر دامنش چو باغ ارم خاصه باغ سپيد نيابى تهى سايه ى بيد و سرو فرو شسته خاكش ز آلودگى هميشه در او ناز و نعمت فراخ اگر شير مرغت ببايد، در اوست تو گوئى در آن زعفران كشته اند خيالى نيابد بجز خرمى دبيقى و ديباش را باد برد وزان نار و نرگس برآمد غبار نه بينى در آن بيشه چيز دگر نه از دانه كز دامن عدل رست از آن به شود آستين را طراز ز نو زيورى بخشد آن گاه را كنون بردعش خواند آموزگارزمانه بسى گنج دارد نهان زمانه بسى گنج دارد نهان