پس از ناخن پاى تا فرق سر ز هر سال خوردى و هر تازه اى بد و نيك هر صورتى از قياس شب و روز بى چاره سازى نيم ترازوى همت روان مي كنم ز هر نقش كان يافتم بر پرند كه با جان به مهر آشنائى دهد چو گفت اين سخن به اسكندر دلير فرو ماند شه را در آن دستگاه نبينى دو شاهست شطرنج را پريچهره چون از سر تخت خويش عروسانه بر كرسى زر نشست شه از شرم آن ماهى چون نهنگ به دل گفت كاين كاردان گر زنست زنى كو چنين كرد و اينها كند ولى زن نبايد كه باشد دلير زنان را ترازو بود سنگ زن زن آن به كه در پرده پنهان بود چه خوش گفت جمشيد با راى زنمشو بر زن ايمن كه زن پارساست مشو بر زن ايمن كه زن پارساست
گمارم بهر صورتى بر نظر بگيرم به قدر وى اندازه اى شناسم كه هستم فراست شناس درين پرده با خود به بازى نيم سبك سنگن خسروان مي كنم خيال تو آمد مرا دلپسند برآزرم خسرو گوائى دهد ز تخت گرانمايه آمد به زير كه يك تخت را برنتابد دو شاه كه بر هر دلى نو كند رنج را فرود آمد و خدمت آورد پيش شهنشاه را گشت پايين پرست چو زرافه از رنگ مي شد به رنگ به فرهنگ مردى دلش روشنست فرشته بر او آفرينها كند كه محكم بود كينه ى ماده شير بود سنگ مردان ترازو شكن كه آهنگ بى پرده افغان بود كه يا پرده يا گور به جاى زنكه در بسته به گرچه دزد آشناست كه در بسته به گرچه دزد آشناست