دگر باره گفت اين چه كم بود گيست به تلخى در انديشه را جوش ده بجاى چنين دلبر مهربان گرت دشمن كينه ور يافتى از اينجا اگر بركشم پاى خويش نپوشم دگر رخ چو بيگانگان دل بسته را برگشايم ز بند چو درطاس رخشنده افتاد مور شكيبائى آرم در اين رنج و تاب شنيدم رسن بسته اى سوى دار بپرسيدش از مهربانان يكى چنين داد پاسخ كه عمر اين قدر درين بود كايزد رهائيش داد بسا قفل كو را نيابى كليد ازين در بسى گفت با خويشتن تهمتن چو تنها كند تركتاز مغنى چو بى پرده گويد سرود چو لختى منش را بماليد گوش شكيبندگى ديد درمان خويشكمر بست نوشابه چون چاكران كمر بست نوشابه چون چاكران
شفاعت درين پرده بيهوده گيست در افتاده اى تن فراموش ده كه زيبا سرشتست و شيرين زبان بجز سر بريدن چه بر تافتى نگهدارم اندازه راى خويش نگيرم ره و رسم ديوانگان گره بر گره چون توانم فكند رهاننده را چاره بايد نه زور خياليست گوئى كه بينم به خواب برو تازگى رفت چون نوبهار كه خرم چرائى و عمر اندكى به غم بردنش چون توانم بسر در آن تيرگى روشنائيش داد گشاينده اى ناگه آيد پديد هم آخر به تسليم در داد تن بدو ديو را دست گردد دراز زند خنده بر بانگ وى بانگ رود نشاند آتش طيرگى را ز جوش به تسليم دولت سرافكند پيشبفرمود تا آن پرى پيكران بفرمود تا آن پرى پيكران