همان گرده ى نرم چون ليف خز اباهاى الوان ز صد گونه بيش جهان را يكى خورد الوان نبود چو خوردند چندان كه آمد پسند مي ناب خوردند تا نيمروز نشاط ابروى مي پرستان گشاد پرى پيكرانى بدان دلبرى چو شب خواست كز غم سپاه آورد بدان لعبتان گفت سالار دهر چنانست فرمان كه فردا پگاه به رسم فريدون و آيين كى مگر چون برافروزد آتش ز جام زمانى ز شغل زمين بگذريم فروزنده گرديم چون گل به مى زمين را به جرعه معنبر كنيم پريزادگان بوسه دادند خاك فروزنده نوشابه در بزم شاه چو شب زيور عنبرين ساز كرد شه از زلف مشگين آن دلگشاىمه و مشترى را به مشگين كمند مه و مشترى را به مشگين كمند
كزو پخته شد گرده ى گرده پز به خوانهاى زرين نهادند پيش كزان خورد چيزى بران خوان نبود ز جام و صراحى گشادند پند چو مى در ولايت شد آتش فروز ز نيروى مي روى مستان گشاد نشستند تا شب به رامشگرى منش سر سوى خوابگاه آورد يك امشب نبايد شدن سوى شهر براريم بزمى ز ماهى به ماه ستانيم داد دل از رود ومى شود كار ما پخته زان خون خام به مرجان پرورده جان پروريم بدان كوره از گل برآريم خوى به سرشوى شادى گلي تر كنيم پريوار هم شاد و هم شرمناك فروزان تر از زهره در صبحگاه سر نافه ى مشك را باز كرد كمندى برآراست عنبر فشانفرود آوريد از سپهر بلند فرود آوريد از سپهر بلند