چو از شمع خالى كنى خانه را به روز جوانى و نوزادگى كنون گر به غم شادمانى كنم چو پوسيده چوبى كه در كنج باغ شب افروز كرمى كه تابد ز دور اگر ديدمى در خود افزايشى به آسودگى عمر نو كردمى چو روز جوانى به پايان رسيد به تدبير آنم كه سر چون نهم سرى كو سزاوار باشد به تاج از آن پيش كاين هفت پرگار نيز درآرم به هر زخمه اى دست خويش به هر مهره اى حقه بازى كنم چو رهوار گيليم ازين پل گذشت در اين ره چو من خوابنيده بسيست به يادآور اى تازه كبك درى گيا بينى از خاكم انگيخته همه خاك فرش مرا برده باد نهى دست بر شوشه خاك منفشانى تو بر من سرشكى ز دور فشانى تو بر من سرشكى ز دور
نبينى دگر نقش پروانه را زدم لاف پيرى و افتادگى به پيرانه سر چون جوانى كنم فروزنده باشد به شب چون چراغ ز بي نورى شب زند لاف نور طلب كردمى جاى آسايشى جهان را به شادى گرو كردمى سپيده دم از مشرق آمد پديد چگونه پى از كار بيرون نهم سرين گاه او مشك بايد نه عاج كند خط عمر مرا ريز ريز نگهدارم آوازه ى هست خويش به واماند خود چاره سازى كنم به گيلان ندارم سر بازگشت نيارد كسى ياد كه آنجا كسيست كه چون بر سر خاك من بگذرى سرين سوده پائين فرو ريخته نكرده ز من هيچ هم عهد ياد به ياد آرى از گوهر پاك منفشانم من از آسمان بر تو نور فشانم من از آسمان بر تو نور