بدين جام و اين تخت آراسته دگر نيز بينم كه چون خفت شاه پژوهنده راز كيخسروم بگريم بر آن تخت بدرام او ببينم كه آن تخت خسرو پناه وز آنجام نا جانور بشنوم شد آيينه جان من زنگ خورد بدان ديده دل را هراسان كنم سريرى ز گفتار صاحب سرير فرستاد پنهان به دزدار خويش كمر بندد و چرب دستى كند اشارت كند تا رقيبان تخت به گنجينه تخت بارش دهند فشانند بر تخت كيخسروش در آن جام فيروزه ريزند مى بهرچ آن خوش آيد به دندان او چو با استواران بپرداخت راز من اينجا نشينم به فرمان شاه شهنشه پذيرا شد آن خانه راتنى چار پنج از غلامان خاص تنى چار پنج از غلامان خاص
دلى دارم از جاى برخاسته در آن غار چون ساخت آرامگاه تو اينجا نشين تا من آنجا روم زنم بوسه اى بر لب جام او چه زارى كند با من از مرگ شاه درودى كزين جانور بر شوم ز دايم بدان زنگ از آيينه گرد به خود بر همه كارى آسان كنم بدان داستان گشت فرمان پذير كه پيش آورد برگ از اندازه بيش به صد مهر مهمان پرستى كند بسازند با شاه پيروز بخت چو خواهد مي خوشگوارش دهند فشانند بر سر نار نوش به فيروزى آرند نزديك وى نتابند گردن ز فرمان او به شه گفت كاهنگ رفتن بساز چو شاه از ره آيد كنم عزم راه به همخانگى برد فرزانه راچو زرى كه آيد برون از خلاص چو زرى كه آيد برون از خلاص