سوى تخت خانه زمين در نبشت برآمد بر آنسان كه ناسود هيچ دزى ديد با آسمان هم نورد عروسان دز شربت آميختند نهادند شاهان خوان زرش پريچهرگان سرائى چو ماه فرو مانده حيران در آن فر و زيب چو شه زان خورش خورد و شربت چشد سرافكنده و بركشيده كلاه ز ديوار و در گفتى آمد خروش چنان بود فرمان فرمان گزار سر تاجداران برآمد به تخت نگهبان آن تخت زرين ستون كه پيروزى شاه بر تخت شاه همان گوهرى جام ياقوت سنج بدين تخت و اين جام دولت پرست رقيبى دگر گفت كاى شهريار چو بر تخت كيخسروى تاختى دگر نغز گوئى زبان برگشادچو زين تخت بازوى شه شد قوى چو زين تخت بازوى شه شد قوى
به بالا شدن ز آسمان برگذشت بدان چرخ پيچان به صد چرخ و پيچ نبرده كسى نام او در نبرد در آن شربت از لب شكر ريختند همان خوردنيها كه بد درخورش همه صف كشيدند بر گرد شاه كه سيماى دولت بود دل فريب سوى تخت كيخسروى سر كشيد درآمد به پائين آن تختگاه كه كيخسرو خفته آمد به هوش كه بر تخت بنشيند آن تاجدار چو سيمرغ بر شاخ زرين درخت ز كان سخن ريخت گوهر برون نمايد به پيروزى بخت راه كليديست بر قفل بسيار گنج بسا جام و تختا كه آرى بدست نديده چو تو شاه چندين ديار سر از تخت گردون برافراختى كه تا چند كيخسرو و كيقبادكند كيقبادى و كيخسروى كند كيقبادى و كيخسروى