بيا ساقى از سر بنه خواب را ميى گو چو آب زلال آمده است دلا تا بزرگى نيارى به دست بزرگيت بايد در اين دسترس سخن تا نپرسند لب بسته دار نپرسيده هر كو سخن ياد كرد به بى ديده نتوان نمودن چراغ سخن گفتن آنگه بود سودمند چو در خورد گوينده نايد جواب دهن را به مسمار بر دوختن چه مي گويم اى نانيوشنده مرد چه دانى كه من خود چه فن ميزنم متاع گران مايه دارم بسى خريدار در چون صدف ديده دوخت مرا با چنين گوهرى ارجمند نيوشنده اى خواهم از روزگار بكاوم به الماس او كان خويش زمانه چنين پيشه ها پر دهد دلى كو كه بى جان خراشى بودمگر مار برد گنج از آن رو نشست مگر مار برد گنج از آن رو نشست
مى ناب ده عاشق ناب را بهر چار مذهب حلال آمده است به جاى بزرگان نشايد نشست به ياد بزرگان برآور نفس گهر نشكنى تيشه آهسته دار همه گفته خويش را باد كرد كه جز ديده را دل نخواهد به باغ كز آن گفتن آوازه گردد بلند سخن ياوه كردن نباشد صواب به از گفتن و گفته را سوختن ترا گوش بر قصه ى خواب و خورد دهل بر در خويشتن ميزنم نيارم برون تا نخواهد كسى بدين كاسدى در نشايد فروخت همى حاجت آيد به گوهر پسند كه گويم به دور از آموزگار كنم بسته در جان او جان خويش يكى درستاند يكى در دهد كمندى كه بى دور باشى بودكه تا رايگان مهره نايد به دست كه تا رايگان مهره نايد به دست