گذشت از خورشهاى چينى سرشت ز شكر بسى پخته حلواى نغز طرائف به زانسان كه دنيا پرست جواهر نه چندان كه جوهر شناس چو شد خانه ى گنج پرداخته شه ترك با شهرگان ديار زمين داد بوسه به آيين پيش نيايش كنان گفت اگر بخت شاه سرش را به افسر گرامى كند پذيرفت شه خواهش گرم او شه و لشگر شه به يكبارگى زمين از سر گنج بگشاد بند سكندر چو بر خوان خاقان رسيد يكى تخت زر ديد چون آفتاب به شادى بران تخت زرين نشست جهانجوى فغفور بر دست راست نوازش كنانش ملك پيش خواند دگر تاجداران به فرمان شاه بفرمود خاقان كه آرند خوردفرو ريخت شاهانه برگى فراخ فرو ريخت شاهانه برگى فراخ
كه رضوان نديد آنچنان در بهشت به بادام شيرينش آكنده مغز يكى آورد زان به عمرى به دست كند نيم آن را به سالى قياس بدانگونه مهمانيى ساخته به خواهشگرى شد بر شهريار فزود از زمين بوس او قدر خويش كند بر سر تخت اين بنده راه بدين سر بزرگيش نامى كند به رفتن نگه داشت آزرم او بران خوان شدند از سر بارگى روا رو برآمد به چرخ بلند پى خضر بر آب حيوان رسيد درو چشمه ى در چو درياى آب ز كافور و عنبر ترنجى بدست به خدمت كمر بست و بر پاى خاست ملك وار بر كرسى زر نشاند به زانو نشستند در پيشگاه ز خوانهاى زرين شود خاك زردچو برگ رز از برگ ريزان شاخ چو برگ رز از برگ ريزان شاخ