به ويرانه ى بار بنهاد و مرد كه گوئى كه پرورد خواهد تو را وز اين بى خبر بد كه پروردگار چه گنجينه ها زير بارش كشند چو زن مرد و آن طفل بى كس بماند كه ملك جهان را ز فرهنگ وراى ملك فيلقوس از تماشاى دشت زنى ديده مرده بدان رهگذر ز بى شيرى انگشت خود مي مزيد بفرمود تا چاكران تاختند ز خاك ره آن طفل را برگرفت ببرد و بپرورد و بنواختش دگرگونه دهقان آزر پرست ز تاريخها چون گرفتم قياس در آن هر دو گفتار چستى نبود درست آن شد از گفته ى هر ديار دگر گفتها چون عيارى نداشت چنين گويد آن پير ديرينه سال كه در بزم خاص ملك فيلقوسبه ديدن همايون به بالا بلند به ديدن همايون به بالا بلند
غم طفل مي خورد و جان مي سپرد كدامين دده خورد خواهد تو را چگونه ورا پرورد وقت كار چه اقبالها در كنارش كشند كس بى كسانش به جائى رساند شد از قاف تا قاف كشور گشاى شكار افكنان سوى آن زن گذشت به بالين او طفلى آورده سر به مادر بر انگشت خود مي گزيد به كار زن مرده پرداختند فرو ماند از آن روز بازى شگفت پس از خود وليعهد خود ساختش به دارا كند نسل او باز بست هم از نامه مرد ايزد شناس گزافه سخن را درستى نبود كه از فيلقوس آمد آن شهريار سخنگو بر آن اختيارى نداشت ز تاريخ شاهان پيشينه حال بتى بود پاكيزه و نوعروسبه ابرو كمانكش به گيسو كمند به ابرو كمانكش به گيسو كمند