بيا ساقى آن راح ريحان سرشت مگر ز آن مى آباد كشتى شوم خوشا روزگارا كه دارد كسى به قدر بسندش يسارى بود جهان مي گذارد به خوشخوارگى نه بذلى كه طوفان برآرد ز مال همه سختى از بستگى لازمست چنان زى كزان زيستن ساليان گزارنده درج دهقان نورد كه چون شاه يونان ملك فيلقوس به فرزانه فرزند شد سر بلند چو فرزند خود را خردمند يافت ندارد پدر هيچ بايسته تر نشاندش به دانش در آموختن نقوماجس آنكو خردمند بود به آموزگارى برو رنج برد ادبهاى شاهى هنرهاى نغز ز هر دانشى كو بود در قياس برآراست آن گوهر پاك راخبر دادش از هر چه در پرده بود خبر دادش از هر چه در پرده بود
به من ده كه بر يادم آمد بهشت وگر غرقه گردم بهشتى شوم كه بازار حرصش نباشد بسى كند كارى ار مرد كارى بود به اندازه دارد تك بارگى نه صرفى كه سختى درآرد به حال چو در بشكنى خانه پر هيزم است تو را سود و كس را نباشد زيان گزارندگان را چنين ياد كرد برآراست ملك جهان چون عروس كه فرخ بود گوهر ارجمند شد ايمن كه شايسته فرزند يافت ز فرزند شايسته شايسته تر كه گوهر شود سنگ از افروختن ارسطوى داناش فرزند بود بياموختش آنچه نتوان شمرد كه نيروى دل باشد و نور مغز وزو گردد انديشه معنى شناس چو انجم كه آرايد افلاك راكسى كم چنان طفل پرورده بود كسى كم چنان طفل پرورده بود