ملك زاده با او بهم داد دست كه شاهى چو بر من كند شغل راست نتابم سر از رأى و پيمان او سرانجام كاقبال يارى نمود چو استاد دانست كان طفل خرد از آن هندسى حرف شكلى كشيد بدو داد كين حرف را وقت كار اگر غالب از دايره نام توست وگر ز آنكه ناغالبى در قياس شه آن حرف بستد ز داناى پير چو هر وقت كان حرف بنگاشتى بر اينگونه مي زيست باراى و هوش هم او همتى زيرك انديش داشت به فرمان كار آگهان كار كرد هنر پيشه فرزند استاد او عجب مهربان بود بر مرزبان نكردى يكى مرغ بر بابزن نجستى ز تدبير او دوريى چو پرگار چرخ از بر كوه و دشتملك فيلقوس از جهان رخت برد ملك فيلقوس از جهان رخت برد
به پذرفتگارى بر آن عهد بست وزير او بود بر من ايزد گواست نبندم كمر جز به فرمان او برآن عهد شاه استوارى نمود بخواهد ز گردنكشان گوى برد كه مغلوب و غالب درو شد پديد به نام خود و خصم خود برشمار شمار ظفر در سرانجام توست ز غالب تر از خويشتن در هراس شد آن داورى پيش او دلپذير ز پيروزى خود خبر داشتى ز هر دانش آورده ديگى به جوش هم انديشه زيركان بيش داشت بدين آگهى بخت را يار كرد كه هم درس او بود و هم زاد او دل مرزبان هم بدو مهربان كارسطو نبودى بر آن راى زن بهر كار ازو خواست دستوريى برين دايره مدتى چند گشتجهان را به شاهنشه نو سپرد جهان را به شاهنشه نو سپرد