بيا ساقى از خود رهائيم ده ميى كو ز محنت رهائى دهد سخن سنجى آمد ترازو به دست تصرف در آن سكه بگذاشتم گر انگشت من حرف گيرى كند ولى تا قوى دست شد پشت من نبينم به بدخواهى اندر كسى ره من همه زهر نوشيدنست بدان ره كه خود را نمودم نخست دباغت چنان دادم اين چرم را چنان خواهم از پاك پروردگار گزاراى نقش گزارش پذير چنين نقش بندد كه چون شاه روم ولايت ز عدلش پر آوازه گشت همان رسمها كز پدر ديده بود همان عهد ديرينه برجاى داشت به دارا همان گنج زر مي سپرد ز فرمانبران ملك فيلقوس كه بود از پدر دوست انگيزترچنان شد كه با زور بازوى او چنان شد كه با زور بازوى او
ز رخشنده مى روشنائيم ده به آزردگان موميائى دهد درست زر اندود را مي شكست كزان سيم در زر خبر داشتم ندانم كسى كو دبيرى كند نشد حرف گير كس انگشت من كه من نيز بدخواه دارم بسى هنر جستم و عيب پوشيدنست قدم داشتم تابه آخر درست كه برتابد آسيب و آزرم را كزين ره نگردم سرانجام كار كه نقش از گزارش ندارد گزير به ملك جهان نقش برزد به موم بدو تاج و تخت پدر تازه گشت نمود آنچه رايش پسنديده بود علمهاى پيشينه بر پاى داشت بران عهد پيشينه پى مي فشرد نشد كس در آن شغل با وى شموش به دشمن كشى تيغ او تيزترنچربيد كس در ترازوى او نچربيد كس در ترازوى او