بيابانيانى چو قطران سياه چو كوسه همه پير كودك سرشت نه روئى كه پيدا كند شرمشان همه آدمى خوار و مردم گزاى گر آيد به يارگيرى شهريار نه مصر و نه افرنجه ماند نه روم ز جمعى چنين دل پراكنده ايم شه دادگر داور دين پناه هراسان شد از لشگر بى قياس ارسطوى بيدار دل را بخواند وزير خردمند پيروز راى كه برخيز و بخت آزمائى بكن برآيد مگر كارى از دست شاه شود مصر و آن ناحيت رام او دگر دشمنان را درآرد به خاك سكندر به دستورى رهنمون يكى لشگر انگيخت كز ترك و تيغ ز دريا سوى خشگى آورد راى همه مصريان شهرى و لشگرىبفرمود شه كز لب رود نيل بفرمود شه كز لب رود نيل
از آن بيش كاندر بيابان گياه به خوبى روند ار چه هستند زشت نه بر هيچكس مهر و آزرمشان ندارد در اين داورى مصر پاى وگر نى به تاراج رفت آن ديار گدازند از آن كوه آتش چو موم دگر حكم شه راست ما بنده ايم چو دانست كاورد زنگى سپاه نبايد كه دانا بود بى هزاس وزين در بسى قصه با او براند به پيروزى شاه شد رهنماى هلاك چنان اژدهائى بكن كه شه را قوي تر كند پايگاه برآيد به مردانگى نام او شود دوست پيروز و دشمن هلاك ز مقدونيه برد رايت برون فروزنده برقش برآمد به ميغ دليلش سوى مصر شد رهنماى پذيره شدندش به نيك اخترىكند لشگرش سوى صحرا رحيل كند لشگرش سوى صحرا رحيل