بيا ساقى كه لعل پالوده را فروزنده لعلى كه ريحان باغ چو فرخ بود روزى از بامداد به خوبى نهد رسم بنيادها سر از كوى نيك اخترى برزند به هنگام سختى مشو نااميد در چاره سازى به خود در مبند نفس به كز اميد يارى دهد گره در مياور بر ابروى خويش گزارنده نقش ديباى روم كه چون شد سكندر جهان را كليد عروس جهان را كه شد جلوه ساز نبود آينه پيش از او ساخته نخستين عمل كاينه ساختند چو افروختندش غرض برنخاست رسيد آزمايش به هر گوهرى سرانجام كاهن درآمد به كار چو پرداخت رسام آهنگرش همه پيكرى را بدان سان كه هستبه هر شكل مي ساختندش نخست به هر شكل مي ساختندش نخست
بياور بشوى اين غم آلوده را ز قنديل او برفروزد چراغ همه مرد را نيكى آيد به ياد ز دولت به نيكى كند يادها به نيك اخترى فال اختر زند كز ابر سيه بارد آب سپيد كه بسيار تلخى بود سودمند كه ايزد خود اميدوارى دهد در آيينه فتح بين روى خويش كند نقش ديباچه را مشك بوم ز شمشيرش آيينه آمد پديد بدان روشن آيينه آمد نياز به تدبير او گشت پرداخته زرو نقره در قالب انداختند در و پيكر خود نديدند راست نمودند هر يك دگر پيكرى پذيرنده شد گوهرش را نگار به صيقل فروزنده شد پيكرش درو ديد رسام گوهر پرستنمي آمد از وى خيالى درست نمي آمد از وى خيالى درست