نخستين گره كز سخن باز كرد كه فرمان دهان حاكم جان شدند چه فرمايدم شاه فيروز راى سكندر بدانست كان عذر خواه به بى غاره گفتا بياور پيام متاعى كه در سله خويش داشت چو آورده پيش سكندر نهاد ز چوگان و گوى اندر آمد نخست وگر آرزوى نبرد آيدت همان كنجد ناشمرده فشاند سكندر جهان داور هوشمند مل زد كه هر چه آن گريزد ز پيش مگر شاه از آن داد چوگان به من همان گوى را مرد هيت شناس چو گوى زمين شاه ما را سپرد چو زين گونه كرد آن گزارشگرى فرو ريخت كنجد به صحن سراى به يك لحظه مرغان در او تاختند جوابيست گفتا درين رهنموناگر لشكر از كنجد انگيخت شاه اگر لشكر از كنجد انگيخت شاه
سخن را به چربى سرآغاز كرد فرستادگان بنده فرمان شدند كه فرمان فرمانده آرم به جاي؟ پيامى درشت آرد از نزد شاه پيام آور از بند بگشاد كام بياورد و يك يك فرا پيش داشت به پيغام دارا زبان برگشاد كه طفلى تو بازى به اين كن درست ز بيهودگى دل به درد آيدت كزين بيش خواهم سپه بر تو راند درين فالها ديد فتحى بلند به چوگان كشيدش توان پيش خويش كه تا زو كشم ملك بر خويشتن به شكل زمين مى نهد در قياس بدين گوى خواهم ازو گوى برد به كنجد در آمد در داورى طلب كرد مرغان كنجد رباى زمين را ز كنجد بپرداختند چو روغن كه از كنجد آيد برونمرا مرغ كنجد خور آمد سپاه مرا مرغ كنجد خور آمد سپاه