يكى اينكه آن خويى كه معيار انسانيت است محبت است، انساندوستى است و مادر همه خويهاى خوب ديگر، محبت است. پس اگر كسى خلق و خوى اش بر اساس انساندوستى بود و انساندوست بود انسان است: به سرنوشت ديگران همان قدر انديشيدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت ديگران بيشتر از سرنوشت خود انديشيدن.در منطق دين اسم اين را ايثار مىگذرند. در كتابى نوشته بود: يك دستور كه در تمام اديان جهان يافت مىشود اين: براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مىدارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمى پسندى. در احاديث ما به اين عبارت است: احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره له ما تكره لها (173) براى ديگران همان را بخواه كه براى خود مىخواهى و براى او همان را نپسند كه براى خود نمى پسندى، اين منطق، منطق محبت است. چنانكه مىدانيد در مكتب هندو هم در مكتب مسيحيت روى كلمه محبت زياد تكيه مىشود؛ مىگويند در همه موارد محبت كنيد. اصلا غير از محبت مساله ديگرى مطرح نيست. البته در اين دو مكتب يك انحرافى هست؛ يعنى آنها مىگويند محبت، ولى محبتى كه آنها مىگويند نوعى تخدير است. اين هم نظريه اى است و بعد بايد درباره آن صحبت كنيم كه آيا محبت به تنهايى براى معيار انسانيت بودن كافى است يا نهگفتيم در نظريه خلق و خوى، اولين حرفى كه در معيار انسانيت مطرح است انساندوستى است. انسان اخلاقى يا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانى است كه انساندوست باشد. با اين معيار يك مقدار از مشكلاتمان حل مىشود، اگر از ما بپرسند؛ ابوذر را كه شما بر معاويه ترجيح مىدهيد تبراى چه ترجيح مىدهيد؟ ديديم با معيار اول يعنى ملاك برترى را دانش و آگاهى صرف دانستن، اين ترجيح ما جور در نمى آيد ولى با معيار دوم يك مقدار اين مساله حل مىشود. مىگوييم: معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش، و انسانهاى ديگر را براى اشباع جاه طلبى هاى خود به زور استثمار كرده بود. پس او يك موجود خودخواه، خود پسند و خود پرست بود. ولى ابوذر بر عكس، با اينكه همه امكانات برايش فراهم بود و همين معاويه حاضر بود بهترين شرايط زندگى را براى او فراهم كند، به خاطر اينكه معاويه حقوق مردم را پايمال كرده بود و براى اينكه به سرنوشت ديگران مىانديشيد، با همه معاويه جبار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر اين كار گذاشت و در تبعيدگاه ربذه در غربت جان داد. پس اينكه ما ابوذر را انسان مىدانيم و معاويه را انسان نمى دانيم بلكه يك حيوان مىدانيم. به خاطر اين است كه معاويه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهاى ديگر.ما چرا على عليه السلام را يك انسان كامل مىدانيم براى اينكه درد اجتماع را حس مىكرده، براى اينكه من او تبديل به ما شده بد، براى اينكه خود او خودى بود كه همه انسانها را جذب مىكرد. او به صورت يك فرد مجزا از انسانهاى ديگر نبود بلكه واقعا خودش را به منزله يك عنصر، يك انگشت، يك عصب در يك بدن احساس مىكرد كه وقتى ناراحتى اى در يك جاى بدن پيدا مىشود، اين عضو ناآرام و بى قرار مىگردد. و اصلا اين تعبيرات مال خود اوست؛ قبل از اينكه در قرن بيستم فلسفه هاى اومانيستى اين حرفها را بياورند على عليه السلام اينها را گفته است.وقتى كه خبردار مىشود كه عامل او (فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است) در يك مهمانى شركت كرده است، نامه عتاب آميزى به او مىنويسد كه در نهج البلاغه هست. حال چه مهمانى اى بوده است آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بود كه در سر سفره آن مشروب بوده است نه در آنجا قمار بوده نه، در آنجا مثلا زنهايى را آورده و رقصانده بودند؟ نه در آنجا كار حرام ديگر انجام داده بودند؟ نه پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مىگيرد و نامه تند نوشته مىشود؟ مىگويد: و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفو و غنيهم مدعو. (174) گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافى بوده، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند، على عليه السلام مىگويد: من باور نمى كردم كه فرماندار من، نماينده من پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا از اشراف تشكيل شده است. بعد راجع به خود و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مىدهد. درباره خود مىگويد درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مىكرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساسا درد خود را احساس نكند. سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است. اما على را كه اينقدر ستايش مىكنيم نه فقط به خاطر اين است كه باب علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود: انا مدينه العلم و على بابها (175)بيشر از اين جهت ستايش مىكنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مىانديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مىكرد، چنانكه ساير اركان انسانيت را هم داشت.