ايمان، پشتوانه اخلاق و عدالت - آزادی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آزادی معنوی - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ايمان، پشتوانه اخلاق و عدالت

در مسائل اجتماعى، آن اصل كه مادر همه اصل هاست عدالت است. عدالت يعنى رعايت حقوق افراد ديگر. مشكلى كه بشر، هم در اخلاق دارد و هم در اجتماع، از جنبه اجرايى اينهاست؛ يعنى هيچ كس نيست كه اخلاق را نشناست و يا نداند كه عدالت تا چه اندازه ضرورت دارد. مشكل كار در مرحله اجراست. آن وقتى كه انسان مىخواهد يك اصل اخلاقى را رعايت كند مىبيند منافعش در يك طرف قرار گرفته و اخلاق در طرف ديگر، مىبيند راستگويى در يك طرف قرار گرفته و اخلاق در طرف ديگر. يا بايد دروغ بگويد، خيانت كند و سود را ببرد و يا بايد راست بگويد، امانت بوزد و از سود صرفنظر كند. اينجاست كه مىبينيم بشر كه دم از اخلاق و عدالت مىزند پاى عمل كه مىرسد ضد اخلاق و ضد عدالت عمل مىكند. آن چيزى كه پشتوانه اخلاق و عدالت است و اگر در انسان وجود پيدا كند انسان به سهولت راه اخلاق و عدالت را پيش مىگيرد و سود را كنار مىزند تنها ايمان است. چه ايمانى ايمان به خود عدالت و ايمان به خود اخلاق. چه وقت انسان به عدالت به عنوان يك امر مقدس و به اخلاق به عنوان يك امر مقدس ايمان پيدا مىكند؟ آن وقت كه به اصل و اساس تقدس يعنى خدا ايمان داشته باشد. لهذا بشر عملا به آن اندازه به عدالت پايبند است كه به خدا معتقد است. آن اندازه عملا به اخلاق پايبند است كه به خدا ايمان دارد.

مشكل عصر ما همين است. خيال مىكردند كه علم كافى است؛ اگر ما عدالت و اخلاق را بشناسيم و به آنها عالم باشيم كافى است براى اينكه اخلاقى و عادل باشيم. ولى عمل نشان داد كه اگر علم منفك از ايمان بشود، نه تنها براى اخلاق و عدالت مفيد نيست بلكه مضر هم هست. مصداق قول سنايى مىشود كه چون دزدى با چراغ آيد، گزيده تر برد كالا. اما اگر ايمان پيدا شد، اخلاق و عدالت پابرجا مىشود اخلاق و عدالت بدون ايمان مذهبى مثل نشر اسكناس بدون پشتوانه است. ايمان مذهبى كه آمد، اخلاق و عدالت هم مىآيد. آن وقت ما مىبينيم در اسلام مساله پرسش خدا به صورت يك امر مجزا از اخلاق و عدالت قرار داده نشده است؛ يعنى عبادت را كه اسلام دستور مىدهد، چاشنى آن را اخلاق و عدالت قرار مىدهد يا بگوييم عدالت و اخلاق را كه طرح مىكند، چاشنى آن را عبادت قرار مىدهد چون غير از اين ممكن نيست.

مثالى عرض مىكنم: شما در كجاى دنيا و در چه مكتبى از مكاتب دنيا سراغ داريد كه مجرم با پاى خودش براى مجازات بيايد؟ هميشه كار مجرم اين است كه از مجازات فرار مىكند. تنها قدرتى كه مجرم را با پاى خودش و به اختيار و اراده خودش به سوى مجازات مىكشاند قدرت ايمان است. ما وقتى به صدر اسلام نگاه مىكنيم، نمونه هاى زيادى در اين مورد مىبينيم. (البته اينكه مىگويم در صدر اسلام، نه اينكه در غير صدر اسلام نمونه نداريم؛ خير، در غير صدر اسلام هم به اندازه كه ايمان بود نمونه اش هم هست). اسلام براى مجرم مجازات معين كرده است، مثلا شرابخوار و زنا كار و دزد مجازات معين كرده است. از طرف ديگر، در اسلام اصلى هست و آن اينكه:الحدود تدرو بالشبهات يعنى حدود با اندك شبهه اى دفع مىشود. اسلام هرگز قاضى و حاكم را مكلف نمى كند كه برود تجسس و تحقيق كند تا مجرم را پيدا كند، بكلى در دل مجرم نيرويى مىگذارد كه خودش براى مجازات بيايد. در زمان پيامبر اكرم و در زمان اميرالمومنين چه بسا اتفاق افتاده است كه كسى خودش آمده حضور پيغمبر يا امام و گفته است: يا رسول الله! (يا اميرالمومنين) من فلان جرم را مرتكب شده ام، مرا مجازات كن، من آلوده هستم مرا پاك كن.

شخصى آمد خدمت رسول اكرم و گفت: يا رسول الله! من زنا كرده ام مرا مجازات كن. چون در اين جوز مسائل، آن شخص چهار بار بايد اقرار كند و يك بار كافى نيست. پيغمبر مىفرمايد:لعلك قبلت شايد تو آن زن را بوسيدى و مىگويى زنا كردم (حرف به دهانش مىگذارد). اگر مىگفت بله بوسيدم، حالا مىخواستم بگويم بوسيدن هم مثل زناست، قضيه تمام شده بود. گفت: نه يا رسول الله! زنا كردم.لعلك غمزت شايد تو طرف را نيشگون گرفتى (شايد بگويد بله، بيشتر از اين نبود). گفت: نه يا رسول الله! زنا كردم. شايد تا نزديك به حد زنا رسيده و زناى واقعى پيدا نكرده است. گفت: نه يا رسول الله! من آلوده شده ام، من نجس شده ام، من آمده ام تا حد بر من جارى كنى و در همين دنيا مرا مجازات كنى كه من نمى خواهم براى دنيا ديگر بماند.

اين حديث را عرض مىكنم در كافى است (106): زنى آمد خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام و گفت: يا اميرالمؤمنين! من زناى محصنه كرده ام؛ من شوهر دار هستم، در نبودن شوهرم زنا كرده ام و از راه زنا هم حامله شده ام، طهرنى مرا پاكيزه كن، من آلوده ام، امام فرمود: يك بار اقرار كافى نيست، بايد چهار بار اقرار كنى. (و اصلا بناى اسلام بر اين نيست كه قاضى حتى برود و تجسس كند يا به لطايف الحيل اقرار بكشد بلكه وقتى كه شخص اقرار مىكند، به يك بهانه اى ردش مىكند.) فرمود: بسيار خوب، يك زن شوهر دار اگر زنا كند بايد رجم يعنى سنگسار شود. ما اگر تو را سنگسار كنيم، آن وقت تكليف آن بچه اى كه در رحم دارى چه مىشود؟ بچه را كه نمى توانيم. آن زن رفت. بعد از چند ماه يك وقت ديدند آمد در حالى كه بچه اى در بغل دارد. گفت: يا اميرالمؤمنين! طهرنى مرا پاكيزه كن. گفتى عذر من اين بچه است، بچه بدنيا آمد (اين اقرار دوم) فرمود: حالا اگر ما تو را سنگسار كنيم، اين بچه چه تقصير دارد؟ او مادر مىخواهد، شير مادر مىخواهد، پرستارى مادر مىخواهد، حالا برو اين بچه به تو احتياج دارد. برگشت در حالى كه ناراحت بود. بعد از يكى دو سال آمد، بچه هم همراهش بود: يا اميرالمؤمنين! طهرنى بچه ديگر شير نمى خورد، احتياج به شير خوردن ندارد، بزرگ شده است، مرا پاكيزه كن. فرمود: نه، اين بچه هنوز به مادر احتياج دارد، برو. اين دفعه كه دست بچه اش را گرفته و رفت، اشك مىريخت و مىگفت: خدايا! اين سومين بار است كه من آمدم پيش امام تو، پيش خليفه مسلمين تا مرا پاكيزه كند و هر نوبتى مرا به بهانه اى رد مىكند. خدايا! من اين آلودگى را نمى خواهم. من آمده ام كه مرا سنگسار كند و بدين وسيله پاك شوم. اتفاقا عمر و بن حريث كه آدم منافقى هم هست، چشمش افتاد به اين زن در حالى كه مىگويد و مىرود. گفت: چه شده، چه خبر است گفت: يك چنين قضيه اى دارم. گفت: بيا من حلش مىكنم؛ بچه را بده به من، من متكلف او مىشوم؛ غافل از اينكه على عليه السلام نمى خواهد اقرار چهارم از او بگيرد. يك وقت ديدند اين زن با بچه و عمرو بن حريث برگشت: يا اميرالمؤمنين! طهرنى! من زنا كرده ام، تكليف بچه ام هم روشن شد، اين مرد قبول كرده كه او را بزرگ كند، مرا پاكيزه كن، اميرالمومنين ناراحت شد كه چرا قضيه را به اينجا كشيد.

اين نيروى ايمان و مذهب است كه در عمق وجدان انسان چنگ مىاندازد و انسان را تسليم عدالت و اخلاق مىكند، عبادات براى اين است كه حيات ايمانى انسان تجديد بشود، تازه بشود، طراوت پيدا كند، قوت و نيرو بگيرد، به هر اندازه كه ايمان انسان بيشتر باشد، بيشتر به ياد خداست و به هر اندازه كه انسان به ياد خدا باشد كمتر معصيت مىكند. معصيت كردن و نكردن داير مدار علم نيست، داير مدار غفلت و تذكر است. به هر اندازه كه انسان غافل باشد يعنى خدا را فراموش كرده باشد، بيشتر معصيت مىكند و به هر اندازه كه خدا بيشتر به يادش بيايد كمتر معصيت مىكند.

/ 134