على عليه السلام در بستر شهادت - آزادی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آزادی معنوی - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

على عليه السلام در بستر شهادت

برويم به عيادت اين بنده صالح پرودگار. امشب شب بسيار پر اضطرابى است براى فرزندان على، براى شيعيان و دوستان على. كم و بيش بسيارى فهميده بودند كه ديگر على عليه السلام از اين ضربت مسموم نجات پيدا نخواهد كرد. همان طور كه شنيده اند على عليه السلام در جنگ خندق از عمر و بن عبدود يك ضربت سختى خورد كه بر فرق نازنين على فرود آمد و سپر على را شكست و مقدارى از فرق امام را شكافت اما به گونه اى نبود كه خطرناك باشد و در مرحله بعد امام او را به خاك افكند. آن زخم بهبود پيدا كرد. نوشته اند كه ضربت اين لعين ازل و ابد در همان نقطه وارد شد كه قبلا ضربت عمرو بن عبدود وارد شده بود. شكاف عظيمى در سر مبارك على پيدا شد. خيلى افراد باز اميدوار بودند كه على عليه السلام بهبود پيدا كند. يكى از فرزندان على، ظاهرا دختر بزرگوارش ام كلثوم، وقتى آمد عبور كند چشمش به عبدالرحمن بن ملجم افتاد، گفت اى لعين ازل و ابد! به كورى چشم تو اميدوارم خدا پدرم را شفا عنايت كند. لبخندى زد و گفت من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام. شمشير بسيار كارآمدى است، هزار درهم داده ام اين شمشير را مسموم كرده اند. من خودم مىدانم اين ضربتى كه من به پدر تو زدم اگر آن را بر همه مردم تقسيم كنند همه مردم مىميرند، خاطرت جمع باشد. اين سخن تا حدود زيادى اميد فرزندان على را از على قطع كرد. گفتند طبيب بياوريد. مردى است به نام هانى بن عمرو سلولى. ظاهرا اين مرد - آن طور كه يك وقتى در تاريخ خوانده ام - طبيبى بوده است كه در همين دانشگاه جندى شاپور كه در ايران بوده است و مسيحيان ايران آن را اداره مىكرده اند تحصيلات طبى كرده بود و اقامتش در كوفه بود. رفتند و اين مرد را احضار كردند و آوردند تا معاينه كند و بلكه بتواند معالجه كند. نوشته اند دستور داد گوسفندى يا بزى را ذبح كردند. از ريه او رگى را بيرون كشيد، آن رگ را گرما گرم در محل زخم انداخت و مىخواست ببيند آثار اين سم چقدر است يا مىخواست بفهمد چقدر نفوذ كرده است؛ اينها را ديگر من نمى دانم، ولى همين قدر مىدانم كه تاريخ چنين نوشته است، وقتى كه اين مرد از آزمايش طبى خودش فارغ شد سكوت اختيار كرد، حرفى نزد، فقط همين قدر رو كرد به اميرالمؤمنين و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! اگر وصيتى داريد بفرماييد. اينجا بود كه ديگر اميد خاندان و كسان على و اميد شيعيان على قطع شد.

على عليه السلام كانون مهر و محبت و بعض و عداوت هر دو است. دوستانى دارد سر از پا نشناخته، و دشمنانى دارد از آن الدالخصام. همين طور كه دشمنى مانند عبدالرحمن ملجم دارد، دوستان عجيبى هم دارد. در ظرف نزديك به دو شبانه روزى كه گذشته است، دوستان على ولوله اى دارند، دور خانه على اجتماع كرده اند و همه اينها اجاره مىخواند از على عيادت كنند و همه مىگويند يك بار به ما اجازه بدهيد جمال مولاى خودمان را زيارت كنيم؛ آيا ممكن است يك بار ديگر ما صداى على را بشنويم، چهره على را ببينيم يكى از آنها اصبغ بن نباته است، مىگويد ديدم مردم دور خانه على اجتماع كرده اند، مضطربند، گريه و ناله مىكنند، همه منتظر اجازه ورود هستند. تا ديدم امام حسن عليه السلام بيرون آمد و از طرف پدر بزرگوارش از مردم تشكر كرد كه محبت كرده اند، بعد فرمود، ايهاالناس! وضع پدر من وضعى نيست كه شما بتوانيد با ايشان ملاقات كنيد. پدرم از شما معذرتخواهى كرده و فرموده است برويد به خانه هاى خودتان، متفرق بشويد، چرا اينجا ايستاده ايد؟ براى من امكان ملاقات شما ميسر نيست. مردم متفرق شدند ولى من هر چه فكر كردم ديدم نمى توانم بروم، اين پاى من يارا نمى دهد دور شوم.ايستادم، بار ديگر امام مجتبى آمد، مرا ديد، گفت: اصبغ! مگر نشنيدى كه من چه گفتم عرض كردم: بله شنيدم، چرا نرفتى عرض كردم: دل من حاضر به رفتن نمى شود. دلم مىخواهد هر جور هست يك بار ديگر آقا را زيارت كنم. رفت و براى من اجازه گرفت. رفتم بر بالين اميرالمؤمنين، ديدم يك اصابه زردى يعنى يك دستمال زردى به سر اميرالمؤمنين بسته اند. من تشخيص ندادم كه يا چهره على زردتر بود يا اين دستمال. بعضى گفته اند مقاومت بدن على در مقابل ضربت شمشير و اين مسموميت يك امر خارق العاده است؛ على القاعده بايد على به ضرب همان شمشير از دنيا مىرفت. در اين لحظات آخر، على گاهى بى هوش مىشد، گاهى به هوش مىآمد. وقتى به هوش مىآمد با زبان مقدسش به ذكر خدا و نصيحت و موعظه جارى بود؛ چه نصايحى، چه مواعظى، چه سخنانى! ديگر در آن وقت غير از اولاد على كسى كنار بستر على حاضر نبود.

ذكر مصيبت من همين يك كلمه است. اطفال على دور بستر على را گرفته اند، مىبينند آقا گاهى صحبت مىكند و گاهى از حال مىرود. يك وقت صداى على را شنيدند، مثل اينكه با كسى حرف مىزند، با فرشتگان حرف مىزند: ارفقوا ملائكة ربى بى فرشتگان پروردگارم كه براى قبض روح من آمده ايد! با من به مدارا رفتار كنيد، يكمرتبه ديدند صداى على بلند شد: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله الرفيق الاعلى الارفيق الاعلى. اينها سخنان على بود: شهادت مىدهم به وحدانيت خدا، شهادت مىدهم به رسالت پيغمبر. جان به جان آفرين تسليم كرد. فرياد شيون از خانه على بلند شد...(80)

/ 134