امام حسين عليه السلام، مهاجر و مجاهد
حسين بن على سلام الله عليه در منطق قرآن، هم مهاجر است و هم مجاهد. او خانه و شهر و ديار خود را رها كرده است و پشت سر گذاشته است همچنان كه موسى بن عمران مهاجر بود. موسى بن عمران هم شهر و ديارش را كه مصر بود پشت سر گذاشت تا به مدين رسيد، ولى او فقط مهاجر بود نه مجاهد. ابراهيم مهاجر بود: انى ذاهب الى ربى (125) شهر و ديار و وطن خودش (بابل) را رها كرد و رفت. حسين بن على امتيازى كه دارد اين است كه هم مهاجر است و هم مجاهد. مهاجرين صدر اسلام در ابتدا كه مهاجر بودند هنوز مجاهد نبودند و دستور جهاد براى آنها نرسيده بود. آنها فقط مهاجر بودند؛ بعدها كه دستور جهاد رسيد، اين مهاجرين تبديل به مجاهدين هم شدند. اما كسى كه از روز اول، هم مهاجر بود و هم مجاهد، وجود مقدس حسين بن على عليه السلام بود (فقد وقع اجره على الله). پيغمبر اكرم در عالم رويا به او فرموده بود: حسينم! مرتبه و درجه اى هست كه تو به آن مرحله و درجه نخواهى رسيد مگر از پلكان شهادت بالا بروى (مهاجرا الى الله و رسوله)در حدود بيست و چهار روز عملا حسين بن على در حال مهاجرت بود؛ از آن روزى كه از مكه حركت كرد (روز هشتم ماه ذى الحجه) تا روزى كه به سرزمين كربلا رسيد و آنجا باراندازش بود و خرگاه خودش را در آنجا فرود آورد. آن روزى كه از مكه حركت كرد و آن خطبه معروفى را نقل كرده اند خواند، هجرت و جهادش را توام با يكديگر ذكر كرد: خط الموت على ولد ادم مخط القادة على جيد الفتاة و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف ايها الناس! مرگ براى فرزند آدم زينت قرار داده شده است، آنچنانكه يك گردنبند براى يك زن جوان زينت است. مرگ ترسى ندارد، مرگ بيمى ندارد. شهادت در راه ايمان، براى انسان تاج افتخار است. كه بر سر مىگذارد و براى مرد مانند آن گردنبندى است كه يك زن جوان به گردن خود مىآويزد؛ زينت است، زيور است. كانى باوصالى تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا ايها الناس! الان از همين جا گويا به چشم خودم مىبينم كه در آن سرزمين، چگونه آن گرگهاى بيابان ريخته اند و مىخواهند بند از بند من جدا كنند. رضى الله رضانا اهل البيت ما اهل بيت از خودمان رضايى نداريم، رضاى ما رضاى اوست. هر چه او بپسندد ما آن را مىپسنديم؛ او براى ما سلامت بپسندد سكوت مىپسنديم، تكلم بپسندد تكلم؛ سكون بپسندد تكلم، بپسندد سكون، تحرك بپسندد تحرك گفت:
قضايم اسير رضا مىپسندد
چرا دست يازم چرا پاى كوبم
مرا خواجه بى دست و پا مىپسندد
رضايم بدانچه قضا مىپسندد
مرا خواجه بى دست و پا مىپسندد
مرا خواجه بى دست و پا مىپسندد
مرده دلان اند بر روى زمين
بهر چه با مرده شوم همنشين
بهر چه با مرده شوم همنشين
بهر چه با مرده شوم همنشين