تناقض در مكاتب اصالت انسان
تناقضى كه ما مدعى هستيم در مكتبهاى اصالت بشرى وجود دارد همين است. اساسش همين است كه انسانيت در گذشته سقوط كرد، البته به غلط هم سقوط كرد؛ يعنى تغيير هيات بطلميوسى نبايد سبب شود كه ما در مقام شامخ انسان از نظر اينكه هدف مسير خلقت است، ترديد كنيم. زمين مركز جهان باشد يا نباشد، انسان هدف جهان است؛ يعنى طبيعت در مسير تكاملى خودش به اين سو مىرود، چه انسان را يك موجود خلق الساعه بدانيم و چه او را از نسل حيوانات بدانيم. اين امر تفاوتى نمى كند در اينكه ما او را داراى روح الهى بدانيم يا ندانيم. گفتند: نفخت فيه من روحى، او كه نگفت انسان از نژاد خدا به وجود آمده است. اگر درباره انسان مثلا مىگفت: ماده انسان را، سرشت انسان را از جهان ديگر آوردند و آن خاكى كه از جهان ديگر آوردند بود كه او را موجودى شامخ و مقدس نمود (نظريات جديد علمى مانند اصل تكامل مىتوانست آن را مخدوش كند) (189) اى كسانى كه فلسفه شما فلسفه بشر دوستى است و موضوع ايمان شما بشريت است، ما مىگوييم: آيا در انسان احساسى به نام احسان و نيكوكارى و خدمت وجود دارد يا نه اگر بگوييد به هيچ معنى وجود ندارد، دعوت بشر به انجام آنها هم غلط است مثل اينكه يك سنگ يا حيوان را دعوت كنيم! نه چنين احساسى هست. ولى اين كه هست چيست ممكن است كسى بگويد: احساس خدمتگزارى نسبت به ديگران كه در ما هست، يك نوع جانشين سازى است. آن وقتى كه مثلا مىبينيم يك (عده افراد ضعيف از تعليم محرومند) (190) و حس انساندوستى به خيال خودمان در ما تقويت مىشود كه برويم اينها را تعليم كنيم، به اينها خدمت كنيم، برويم مظلومها را نجات بدهيم، مىگويند اگر خوب دقت كنيم مىبينيم انسان خود را به جاى آنها گذاشته؛ اول فكر مىكند كه او را در طبقه خودش و خودش را در طبقه او بداند، بعد در نظر مىگيرد كه الان اين خودش است به جاى او، بعد همان حس خودپرستى كه از خودش بايد دفاع كند، اينجا به دفاع مظلوم بر مىخيزد و الا در انسان هيچ چيز كه اصالت داشته باشد براى اينكه از يك مظلوم دفاع كند وجود ندارد.مكتب انسانيت بايد جواب بدهد: اولا چنين حسى وجود دارد يا نه آيا چنين شرافتى در انسان وجود دارد يا نه ما مىگوييم وجود دارد (فالهما فجورها و تقواها) (191) به حكم همان كه انسان خليفة الله، مظهر جود و كرم الهى است. مظهر احساس است. يعنى انسان در عين اينكه خودخواه است وظيفه دارد براى حفظ بقا و حيات خودش براى خودش فعاليت كند ولى تمام هستى اش خودخواهى نيست. خير خواهى هم هست، جهان سازى هم هست، دنيا سازى هم هست. بشريت هم هست، وجدان اخلاقى هم هست.همين چندى پيش كه من در شيراز بودم، مؤسسه اى به نام موسسه خوشحالان را به من معرفى كردند. افرادى فقط به واسطه حس درونى و ايمانى شخصى خودشان يك مؤسسه تشكيل داده اند و در آن عده اى از كر و لال ها را جمع كرده اند، رفتم از يكى از كلاسهاى آن بازديد كردم. واقعا براى ما كه افراد به اصطلاح نازك نارنجى هستيم. حتى يك ساعت سر آن كلاس رفتن و ديدن آنها طاقت فرساست. آدم نگاه مىكند به بچه ها كه وقتى مىخواهند يك كلمه به اشاره حرف بزنند، دهانشان را كج مىكنند، آقايى را ديدم كه سيد هم بود و اتفاقا اسمش امامزاده بود. مىديدم كه اين آدم با چه دلسوزى اى، با چه عشق و علاقه اى با اينكه همان جا اطلاع پيدا كردم كه حقوقى كه مىگيرد شايد از حقوق يك آموزگار هم كمتر باشد، چون آن مؤسسه بودجه اى ندارد - سر به سر بچه هاى كر و لال مردم مىگذارد تا نوشتن را به آنها ياد بدهد. ضمنا معنى سخن را با چه زحمتى به آنها بفهماند. مثلا وقتى مىخواست بگويد: اينجا، دهانش را جورى كج و راست مىكرد كه وقتى آنها به دهان او نگاه مىكنند، بفهمند كه او مىگويد اينجا. فورا روى تخته مىنوشت اينجا و از اين جور چيزها.اين چيست در بشر؟ اين چه حسى است در بشر؟ اين مظهر انسانيت و نمايشگر اصالت انسانيت است. به طور كلى حسن تحسين نسبت به نيكان و حس تنفر نسبت به بدان و لو اينكه در زمانهاى گذشته بوده اند، چيست وقتى كه نام شهيدان كربلا را براى ما ذكر مىكنند با آن فداكاريهايى كه انجام داده اند، در خودمان يك حس تنفر نسبت به دسته اول و يك حس اعجاب و احترام نسبت به دسته دوم پيدا مىكنيم. اين چيست آيا واقعا باز مساءله طبقه است؛ ما فكر مىكنيم، خودمان را در طبقه شهيدان كربلا مىبينيم و دشمنانمان را در آن دسته ديگر، و اين حس تنفر را يزيد و شمر همان حس تنفرى است كه از دشمنان خودمان داريم ولى آن را متوجه آنها مىكنيم و آن حس احترامى كه نسبت به شهيدان كربلا داريم همان تمايلى است كه به خودمان داريم و به اين صورت بيان مىكنيم! اگر اين طور است، پس آن كسى هم كه او را دشمن خودت و ستمگر نسبت به خودت حساب مىكنى، با تو هيچ فرق ندارد چون او هم حق دارد كه مثلا از يزيد و شمر تحسين كند و به آنها احترام مىگذارد و از شهيدان كربلا تنفر داشته باشد، زيرا او هم خودش را كنار هم طبقه خود مىگذارد و به حكم همان حسى كه تو از دسته اول تنفر پيدا مىكردى و نسبت به دسته دوم تحسين و اعجاب داشتى، او بر عكس نسبت به آن تنفر دارى تحسين دارد و نسبت به آن تو تحسين دارى تنفر دارد.اين طور نيست. شما در اينجا از دريچه شخصى نيست، دريچه فرد نيست، بلكه دريچه انسانيت است و با جهان انسانيت و درياى انسانيت شما اتصال دارد (به موضوع مىنگريد). در اين نگرش، ديگر من و تنفر نيست بلكه حقيقت در ميان است.در آن پيوندى كه در آنجا دارى، آن من كه نسبت به شهيدان كربلا تحسين مىكند و نسبت به دشمنان آنها تنفر دارد من شخصى نيست، يك من كلى و نوعى است مكتب انسانيت كه براى بشريت اصالت قائل است، بايد به اين سؤال جواب بدهد. اينها چيست و از كجا پيدا مىشود؟ و همچنين مسائل ديگرى از قبيل عشق صادقانه اى كه بشر به سپاسگزارى دارد.انسان مىخواهد از كسى كه نيكى كرده سپاسگزارى كند. اين خودش مساءله اى است. وقتى كه اصالت ارزشهاى انسان پيدا شد، آن وقت مساءله خود انسان به ميان مىآيد. فقط اشاره مىكنم:اين انسانى كه در او چنين اصالتهايى وجود دارد، آيا واقعا تار و پودش همان است كه ماترياليسم مىگويد؛ يك ماشين است يك آپولوست ماشين هر اندازه بزرگ باشد، فقط عظيم است. اگر ماشينى هزار برابر آپولو هم ساخته بشود، درباره اش چه بايد بگوييم بايد بگوييم عظيم، شگفت انگيز، فوق العاده. اما آيا مىتوانيم بگوييم شريف نه مىتوانيم بگوييم مقدس نه. اگر يك ميليارد برابر آپولوى فعلى هم باشد و ميلياردها رشته و قطعات منظم داشته باشد، باز يك موجوديت عظيم، شگفت انگيز، حيرت آور و فوق العاده است هرگز ممكن نيست به اين پايه برسد كه به آن بگوييم شريف، مقدس، داراى حيثيت ذاتى.اعلاميه حقوق بشر و همچنين فيلسوفان كمونيست، اينهائى كه طرفدار اصالت انسان به شكلهاى مختلف هستند، چگونه مىتوانند دم از حيثيت و تقدس بشر بزنند بدون اينكه در وجود بشر نفخت فيه من روحى را سراغ بدهند؟ وقتى كه اصالت ارزشها برايشان مشخص شد، اصالت خود انسان برايشان مشخص مىشود. حالا آمديم به اصالت خود انسان هم رسيديم. يك سؤال ديگر را هم بايد به طور مختصر عرض كنم:رابطه اصالت انسان با خدااز اصالت ارزشهاى انسان، رسيديم به اصالت خود انسان (نفخت فيه من روحى). آيا فقط همين انسان است در اين جهان كه در ميان يك بى نهايت ظلمت است و به قول يك اروپايى در ميان يك اقيانوس زهر، تنها اين آقا تصادفا يك قطره شيرين به وجود آمده يا نه، اين قطره شيرين نماينده اقيانوس شيرين است، اين ذره نور نماينده نور جهان نور استاينجاست كه رابطه اصالت انسان با خدا روشن مىشود، يعنى اصلا اين دو و از هم تفكيك پذير نيستند. الله نور السموات و الارض (192). اگر گفتيد خدا خدا فقط اين نيست كه (مبداء حركت و عالم طبيعت است) (193) محرك اول ارسطو را نمى گويم. محرك اول ارسطو غير از خداى اسلام است، او يك موجود جدا و اجنبى از جهان است. (منظور) خداى اسلام (است) كه: هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن. تا گفتيد خدا، يكدفعه جهان براى شما منظره ديگرى پيدا مىكند؛ براى تمام اصالتهايى كه در وجود خودتان احساس مىكنيد مفهوم و معنى پيدا مىشود، هدف پيدا مىشود؛ مىفهميد كه اگر شما يك ذره نور هستيد چون جهان از نور وجود دارد، اگر قطره شيرين هستيد براى اين است كه اقيانوس بى پايانى از شيرينى وجود دارد، پرتوى از او در جان شماست.اسلام يك مكتب انسانى است يعنى بر اساس مقياسهاى انسانى است، بدين معنى كه در اسلام آن چيزهايى كه مبنى بر تبعيضهاى غلط بين انسانهاست وجود ندارد؛ يعنى در اسلام اقليم وجود ندارد، نژاد وجود ندارد، خون وجود ندارد، منطقه وجود ندارد، زبان وجود ندارد. اينها ابدا در اسلام ملاك امتياز انسانها نيست. در اسلام آنچه كه ملاك امتياز انسانهاست، همان ارزشهاى انسانى است. اسلام كه يك مكتب انسانيت است و براى انسانيت احترام قائل است، از آن جهت براى ارزشهاى انسانى اصالت قائل است كه براى خود انسان اصالت قائل است، و از آن جهت براى خود انسان اصالت قائل است كه براى جهان اصالت قائل است، يعنى به خداى قادر متعالى قائل و معترف است (هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر)(194). و از اين جهت است كه تنها مكتب انسانى كه مىتواند بر اساس يك منطق صحيح وجود داشته باشد، اسلام است و ديگر مكتب انسانيتى در جهان وجود ندارد.و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.(1). آل عمران - 64.(2). بحارالانوار ج 26 - ص 331.(3). تحريم - 4.(4). آل عمران - 64.(5). شعراء - 18 و 19.(6). شعرا - 22.(7). مجمع البحرين طريحى.(8). مومنون - 47.(9). نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 221.(10). همان، نامه 45.(11). همان، خطبه 215.(12). همان، حكمت 74.(13). نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 207، صفحه 686.(14). اعراف - 157(15). حجر - 29.(16). غرر الحكم چاپ دانشگاه تهران، ج 2 ص 584.(17). نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 171، ص 1170.(18). نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 128، ص 1150.(19). جاثيه - 23.(20). بقره - 29.(21). اصحاب صفه عده اى از فقراى اصحاب پيغمبر بودند كه از اهل مدينه نبودند از مهاجرين بودند و ثروتى نداشتند. زن و زندگى نداشتند پيغمبر اكرم براى اينها اول در داخل مسجد مدينه جايى قرار داد ولى بعد دستور الهى رسيد كه مسجد جاى خوابيدن و اين چيزها نيست. پيغمبر اكرم محل آنها را در يك سكويى پهلوى مسجد قرار داد كه الان هم كسانى كه به مدينه طيبه مشرف شده اند مىدانند كه در شمال خانه حضرت زهرا سلام الله عليه سكويى هست كه الان خواجه ها مىنشينند. اين همان محل اصحاب صفه است. در ميان اصحاب صفه بسيارى از اكابر و بزرگان بوده اند.(22). قيامه - 2.(23). وسائل الشيعه، ج 11 - ص 38، 9(24). نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 409.(25). شمس - 9 و 10.(26). انبياء - 87 و 88.(27). سفينه البحار، ج 2 - ص 322.(28). نصر، 1 - 3.(29). مائده - 3.(30). مائده - 67.(31). نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 142.(32). زمر - 53.(33). دعاى ابوحمزه ثمالى.(34). دمع السجوم ص 118.(35). لهوف، ص 43.(36). اعراف - 23.(37). مومن - 84.(38). يونس - 90(39). يونس - 91.(40). نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 42.(41). اشاره به سيلى كه در آن زمان در پاكستان جارى شد.(42). نساء - 120.(43). نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 409.(44). مائده - 90.(45). حجرات - 12.(46). نور - 19.(47). بحارالانوار، ج 14.(48). حديد - 16.(49). زمر - 53.(50). وسائل، ج 8 - ص 20 و 21.(51). حسينيه ارشاد.(52). بقره - 222.(53). مائده - 39.(54). بقره - 179.(55). نهج البلاغه فيض الاسلام نامه 47.(56). بقره - 222.(57). سفينه البحار، ج 2 - ص 503.(58). بقره - 153.(59). طه - 14.(60). عنكبوت - 45.(61). مىدانيد كه قرآن را با تجويد خواندن (تجويد يعنى نيكو كردن) يعنى با حروف را صحيح ادا كردن و با آهنگ خوش، آهنگى كه نه از الحان اهل فسق باشد، با يك آهنگى كه متناسب با قرآن هست خواندن، جزء سنتهاى قرآنى است و ائمه اطهار ما خودشان در اين راه پيش قدم بودند. ما در روايات داريم امام باقر و امام سجاد با آواز بسيار خوش قرآن مىخواندند. صداى خواندن قرآنشان از درون منزلشان كه بلند مىشد عابرين كه از كوچه پشت آن خانه مىگذشتند و صداى امام را مىشنيدند سر جاى خودشان ميخكوب مىشدند. (در آن زمان ها آب جارى در مدينه نبوده است و فقط از يكى دو جا آب بر مىداشته اند. سقاها با مشك براى منازل آب مىبردند) احيانا اتفاق مىافتاد كه سقاها با مشك آب در حالى كه به زحمت آن را مىكشيدند وقتى كه به آنجا مىرسيدند با اين بار سنگين مىايستادند تا اين صداى خواندن قرآن را بشوند. اين مرد عابد زاهد طبق اين سنت قرآنى در آن دل شب بيدار بود، زمزمه قرآن مىكرد، آيات قرآن را با يك آهنگ خوشى در اتاق خودش مىخواند.(62). حديد - 16.(63). چند ثانيه اى از سخنرانى ضبط نشده است.(64). نهج البلاغه فيض الاسلام. خطبه.(65). بقره، 183.(66). بقره - 153.(67). مائده، 110.(68). آل عمران - 49.(69). يعنى او را شيفته و مجذوب خودت كنى.(70). همان ربوبيت را دارد مىگويد (العبوديه جوهره كنهها الربوبيه)(71). عنكوبيت - 2 و 3.(72). چند ثانيه اى از پايان سخنرانى ضبط نشده است).(73). ق - 16.(74). حديد - 4.(75). چند ثانيه اى از سخنرانى روى نوار ضبط نشده است.(76). عنكبوت - 45.(77). الاشارات و التنبيهات، جلد سوم: نمط نهم (مقامات العارفين).(78). يعنى بنا.(79). نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 993.(80). چند ثانيه اى از پايان سخنرانى روى نوار ضبط نشده است.(81). احزاب / 41 و 42.(82). وسائل، ج 3 / ص 22، ح 10.(83). نهج البلاغه، حكمت 131.(84). اين مرد بعد از شهادت اميرالمومنين تا دوران شهادت اباعبدالله كه بيست سال فاصله شد، زنده بود يعنى ايامى كه امام حسين را شهيد كردند او زنده بود. نوشته اند بيست سال تمام اين مرد كارش عيادت بود و يك كلمه هم به اصطلاح حرف دنيا نزد.(85). در روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان كه در اين جلسه محترم درباره خوارج صحبت مىكردم، جريان و علل و عواملى را كه سبب شد يك طبقه مقدس مآب خشكى كه با فرهنگ ثقافت اسلامى آشنايى كامل نداشته به وجود آيند، توضيح دادم.(86). نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 67.(87). نحل / 90.(88). حديد / 25.(89). آل عمران / 110.(90). نساء / 150.(91). وسائل الشيعه، ج 12 / ص 282، ح 1.(92). همان، ص 4، ح 10.(93). كتاب دعا(94). فتح / 29.(95). آل عمران / 139.(96). ضحى / 11.(97). فتح / 29.(98). فتح / 29.(99). اصول كافى ج 4، كتاب فضل العلم، باب مجالسه العماء و صحبتهم.(100). فتح / 29.(101). وسائل، ج 3 / ص 17، ح 11.(102). وسائل، ج 1 / ص 282، ح 1؛اربعين شيخ بهايى، حديث 5.(103). طه / 14.(104). عنكبوت / 45.(105). الذاريات / 56.(106). فروع كافى، ج 7 / ص 158.(107). وسائل، ج 1 / ص 24، ص 14.(108). نور / 37.(109). مائده / 6.(110). آل عمران / 96.(111). بقره / 115.(112). بقره / 255.(113). سوره حمد بايد در هر نمازى خوانده شود: لا صلاة الا بفاتحه الكتاب نماز بدون سوره حمد وجود ندارد. در مورد سوره، از هر سوره اى كه خواستيد مىتوانيد انتخاب كنيد ولى حمد را حتما بايد بخوانيد.(114). نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 184.(115). حسينيه ارشاد.(116). طه / 55.(117). طه / 132.(118). مدثر / 42-45.(119). نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 48.(120). نساء / 100.(121). نساء / 97.(122). وسائل الشيعه، كتاب جهاد.(123). افتادى از نوار است.(124). توبه / 111.(125). صافات /99.(126). لهوف، ص 53.(127). انفال / 74.(128). سفينة البحار، ج 2 / ص 697.(129). حديد / 16.(130). البته در ورزشهاى امروز اين معنويات از بين رفته است. درگذشته ورزشكارها على عليه السلام را مظهر قهرمانى و پهلوانى مىدانستند. حالا هم تا اندازه اى در ميان بعضى هاى هست. على عليه السلام در هر دو جبهه قهرمان است؛ هم در ميدان جنگ كه با انسانها مىجنگيد و هم در ميدان مبارزه با نفس.
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟
طالب مردى كه چنينم كو به كو
طالب مردى كه چنينم كو به كو
طالب مردى كه چنينم كو به كو
اين بود كه هميشه پهلوانى و قهرامانى با يك فتوت، مردانگى، شجاعت و معنوى و مبارزه با هواى نفس و اسير هواى نفس نبودن توام بود، يعنى آن كه قهرمان بود، آنجا كه چشمش به نامحرم مىافتد ديگر خيره نمى شود به ناموس مردم نگاه كند، روح قهرمانى به او اجازه نمى داد كه نگاه كند. قهرمان زنا نمى كرد، قهرمانى اش به او اجازه زنا نمى داد. قهرمان شراب نمى خورد، قهرمانى اش به او اجازه نمى داد. شراب بخورد. قهرمان دروغ نمى گفت، قهرمانى اش به او اجازه دروغ گفتن نمى داد. تهمت نمى زد، قهرمانى اش به او اجازه دروغ گفتن نمى داد، قهرمان تملق و چاپلوسى نمى كرد، قهرمانى به او اجازه نمى داد. قهرمان، شجاع و انسان قوى فقط كسى نيست كه يك وزنه سنگين، يك سنگ، يك هالتر يا آهنى را بلند كند، عمده اين است كه از عهده نفس اماره برآيد.(131). نساء / 95.(132). منتخب الاثر، ف 10، ب 2، ح 5.(133). مائده / 24.(134). روضة الواعظين، ج 1 / ص 219.(135). اتفاقا پدرش سعد وقاص كه از اصحاب پيغمبر بود، تير انداز خيلى ماهرى بود و مهارت او در تير اندازى بين عرب معروف بود و در جنگهاى اسلامى هم از اين نظر خيلى خدمت كرده بود.(136). محل ايراد سخنرانى، مسجد نارمك (تهران) بوده است.(137). نظامى.(138). نمل / 69.(139). روم / 9.(140). مستدرك ج 3 / ص 22.(141). امام صادق عليه السلام روزى وارد منزل يكى از اصحاب خود شد. آن شخص در خانه حقير و كوچكى كه موجب رنج زن و بچه اش بود زندگى مىكرد. امام مىدانست كه او مرد متمكنى است. در دستور اسلام است كه من سعادة الانسان سعة داره جزء سعادتهاى انسان اين است كه خانه اش وسيع باشد. اگر كسى چنين امكانى برايش هست كه خانه اش وسيع باشد و اين كار را نكند، بر زن و فرزند خود ظلم كرده است. امام صادق عليه السلام مىدانست كه او امكان را دارد و با اين حال در خانه تنگ و كوچك و محقرى زندگى مىكند. فرمود: تو چرا اينجا زندگى مىكنى تو كه مىتوانى خانه ات را به خاطر اهل خود، زن و فرزند خود توسعه بدهى. گفت: يا بن رسول الله! اين خانه پدرى من است، من در اينجا متولد شده ام، پدر و پدر بزرگم هم در اينجا متولد شده و زندگى كرده اند، نمى خواهم از خانه پدرى ام بيرون بروم! امام صادق با كمال صراحت فرمود: گيرم پدر و پدر بزرگ تو هيچكدام شعور نداشتند. تو مىخواهى جريمه بى شعورى پدر و مادرت را متحمل شوى زن و بچه ات چه تقصيرى دارند؟! از اينجا برو. من اينجا متولد شده ام، به اينجا خو گرفته ام، پدر و پدر بزرگم اينجا به دنيا آمده اند، همه حرف مفت است.(142). نساء / 100. سعه يعنى فرخنايى؛ يعنى مىبيند زمين خدا فراخ است و محدود نيست به آنجا كه او بوده. مراغم از ماده رغام است. زعام يعنى خاك نرم. رغام انف يعنى بينى را به خاك مالاندن. اينكه مىگويند ارغام انف در مستحب است، معنايش اين است كه انسان در سجده سرش را كه روى خاك مىگذارد، يك مقدار خاك يا چيزى از جنس خاك مثل مهر يا سنگ باشد كه سر بينى هم در حال سجده روى خاك قرار گيرد.(143). نساء / 97.(144). نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 45.(145). بقره / 30.(146). فجر / 28 - 30.(147). ابوريحان آثارش نشان مىدهد و در شرح حالش هم كه محققين نوشته اند آمده است كه يك مسلمان بسيار بسيار مؤمن و معتقدى بود است. دركتابهايى كه در فنون دينى هم ننوشته مثل الآثار الباقية و غير اينها، مثل بوعلى سينا هر جا كه اسمى از اسلام، از قرآن و از مقررات اسلامى مىآيد به قدرى خاضعانه و مؤمنانه و از روى اعتقاد اظهار نظر مىكند كه انسان در اخلاص او شك نمى كند.(148). المحجة البيضاء، ج 5 / ص 89.(149). همان حكمت 390(150). همان حكمت 297.(151). همان، حكمت 453.(152). همان حكمت 2.(153). نهج البلاغه فيض الاسلام، حكمت 390.(154). لهوف، ص 105(155). همان، ص 53.(156). همان، ص 69.(157). اعلام الورى، ص 230؛ نفس المهموم، ص 116.(158). تحف العقول ص 245.(159). نفس المهوم، ص 219.(160). مفاتيح الجنان، زيارت مطلقه امام حسين عليه السلام.(161). همان.(162). بقره / 3.(163). حجرات / 14.(164). بقره / 1-3.(165). آل عمران / 103(166). منتخب الاثر، ف ب 1، ح 14.(167). منتخب الاثر، ف 7، ب 12، ح 1.(168). همان، ف 9 ب 1، ح 2.(169). روساى وقت كشورهاى شوروى سابق و آمريكا.(170). منتخب الاثر، ف 2، ب 1، ب 78.(171). حديد / 17.(172). روم / 41.(173). نهج البلاغه، فيض الاسلام، نامه 31.(174). همان، نامه 45.(175). غاية المرام، باب 29.(176). نهج البلاغه فيض الاسلام، نامه 31.(177). گويا جلسه ديگر تشكيل نشده و اگر هم تشكيل شده، نوار آن در دست نيست.(178). غزليات عرفانى سعدى.(179). فصلت / 53.(180). ذاريات / 20 و 21.(181). بقره / 29.(182). نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه 86.(183). افتادگى از متن پياده شده از نوار است.(184). دهر (انسان) / 1-3.(185). بقره / 31.(186). بقره / 32.(187). يعنى چه شما بخواهيد فرشتگان را به قواى اين جهان تعبير كنيد؟! به چيز ديگر تعبير نكنيد مىگوييم فرشتگان موجوداتى هستند كه تمام قواى اين جهان مسخر آنهاست.(188). بقره / 34.(189). افتادگى از متن پياده شده از نوار است.(190). افتادگى از متن پياده شده از نوار است.(191). شمس / 8.(192). نور / 35(193). افتادگى از متن پياده شده از انوار است(194). حشر / 23