توبه زهير بن القين
ديشب داستان توبه حر بن يزيد رياحى را براى شما عرض كردم. مرد ديگرى است از اصحاب حسين بن على به نام زهير بن القين. او هم از آن توابين است ولى به شكل ديگرى.
عثمانى بود يعنى از شيعيان عثمان بود، از كسانى بود كه معتقد بود عثمان مظلوم كشته شده است و فكر مىكرد كه - العياذ بالله - على عليه السلام در اين فتنه ها دخالتى داشته است. با حضرت على خوب نبود. او از مكه به عراق بر مىگشت. اباعبدالله هم كه مىآمدند ترديد داشت كه با ايشان روبرو بشود يا نه. چون در عين حال مردى بود كه در عمق دلش مومن بود و مىدانست كه حسين فرزند پيغمبر است و چه حقى بر اين امت دارد مىترسيد روبرو بشود و بعد امام از او تقاضايى كند و او هم آن را برنياورد و اين كار بدى است در يكى از منازل بين راه اجبارا با امام در يك جا فرود آمد، يعنى بر سر يك آب يا بر سر يك چاه فرود آمدند. امام شخصى را دنبال زهير فرستاد كه بگوييد بيايد. وقتى كه رفتند دنبال زهير، اتفاقا او با كسان و اعوان و اهل قبيله اش (او رئيس قبيله بود) در خيمه اى مشغول ناهار خوردن بود. تا فرستاده اباعبدالله آمد و گفت: يا زهير! اجب الحسين يا اجب اباعبدالله الحسين زهير رنگ از صورتش پريد و با خود گفت: آنچه كه من نمى خواستم شد نوشته اند دستش در سفره همان طور كه بود ماند، هم خودش و هم كسانش، چون همه ناراحت شدند نه مىتوانست بگويد مىآيم و نه مىتوانست بگويد نمى آيم. نوشته اند: كانه على رؤوسهم الطير زن صالحه مومنه اى داشت. متوجه قضيه شد كه زهير در جواب نماينده اباعبدالله سكوت كرده.
آمد جلو و با يك ملامت عجيبى فرياد زد: زهير! خجالت نمى كشى! پسر پيغمبر، فرزند زهرا تو را خواسته است. تو بايد افتخار كنى كه بروى، ترديد دارى بلند شو! زهير بلند شود و رفت ولى با كراهت. من نمى دانم - يعنى در تاريخ نوشته نشده است و شايد هيچ كس نداند - كه در آن مدتى كه اباعبدالله با زهير ملاقات كرد، ميان آنها چه گذشت و چه گفت و چه شنيد ولى آنچه مسلم است اين است كه چهره زهير بعد از برگشتن غير از چهره زهير در وقت رفتن بود. وقتى مىرفت، چهره اش گرفته و دژم داشت ولى وقتى كه بيرون آمد چهره اش خندان و خوشحال و شاد بود. چه انقلابى حسين در وجود او ايجاد كرد، من نمى دانم. چه چيز را به يادش آورد، من نمى دانم. ولى همين قدر مىدانم كه انقلاب مقدس در وجود زهير صورت گرفت. آمد، معطل نشد، ديدند دارد وصيت مىكند: اموالم، ثروتم را چنين كنيد، بچه هايم را چنان. راجع به زنش وصيت كرد كه او را ببريد به خانه پدرش برسانيد، يك وصيت تمام. خودش را مجهز و آماده كرد و گفت: من رفتم. همه فهميدند كه ديگر كار زهير تمام است. مىگويند وقتى كه خواست برود، زن او آمد، دامنش را گرفت و گفت: زهير! تو رفتى و به يك مقام رفيعى نايل شدى، جد حسين از تو شفاعت خواهد كرد، من امروز دامن تو را مىگيرم كه در قيامت جد حسين، مادر حسين از من شفاعت كند. بعد ديگر زهير از اصحاب صف مقدم كربلا شد. وضع عجيبى بود. زن زهير نگران است كه قضيه به كجا مىانجامد.
تا به او خبر رسيد كه حسين و اصحابش همه شهيد شدند و زهير هم شهيد شد. پيش خود فكر كرد كه لابد ديگران همه كفن دارند ولى زهير كفن ندارد و كسى را هم ندارد. كفنى را به وسيله يك غلام فرستاد، گفت: برو بدن زهير را كفن كن. ولى وقتى كه آن غلام آمد، وضعى را ديد كه شرم و حيا كرد كه بدن زهير را كفن كن چون ديد بدن آقاى زهير هم كفن ندارد.
لاحول و لا قوه الا بالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.
خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما.
خدايا توفيق توبه حقيقى، توبه نصوح به همه ما عنايت بفرما.
خدايا به لطف و كرم خودت از گناهان ما درگذر.
خدايا ما را از اين فيض اين شبها محروم مگردان.
رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات